از من بزرگتر بود. نمی دونم چند سال. ولی از چشاش معلوم بود که از من بزرگتره. از پوستش. از اعتماد بنفسی که داشت. شاید یک سال. حتی شاید چهار سال. اینا به کنار مهم این بود که اونم مثل من حافظه خوبی نداشت. فکر کنم تو این مدت آشنایی مون بیست بار پرسیده که تو دانشگاه چی می خونم؟ اصلا کدوم دانشگاهم؟ و شاید ده بار پرسیده دفاع کردی یا نه؟ و من ده بار بهش گفتم آره خدا رو شکر خلاص شدم. یجوری که انگار بار اوله می پرسه و بار اوله جواب میدم. بجز این حافظه زاغارت دستاشم مثل دستای من می لرزه. اینو وقتی داشت فنجون چای رو بالا می برد فهمیدم. اگر فرض کنیم فنجان سیصد گرم وزن داشته باشه ،دلیلی وجود نداره وقتی بالا می بره دستش بلرزه، مخصوصا انگشتاش. می گفت بخاطر اون ماده ای که توی قهوه اس دکتر بهش گفته چای بخور و از قهوه دوری کن، فک کنم کافئین بود. این اولین بار بود که کسی با نظر من هم رای بود. اونم سر دمنوش، که من انتخاب کردم و به طور تعجب آوری برخلاف عادتی که خانوم ها تو انتخاب دارن خیلی سریع دو تا از همون دمنوش سفارش داد. دو تا چای سبز لطفا. عین من که این جور کارها رو خیلی لفتش نمی دم...