امروز روز واقعه بود. به نظرم هر طور که به ماجرا نگاه میکنیم، باز نمیشود انکار کرد که هوای بعد از ظهر چنین روزی همیشه گرفته و سربی نباشد. از صبحی که طلوع کرده بود، تا ظهری که گرم بود، سیاهی غالب بود و همه چیز طعم کیک و شیرکاکائو، فطیر و آش دوغ و ساندویچ نذری میداد، خرما هم بود ولی کم. امروز راحلهها دیدم به دنبال عبدالهها، به هر حال فرصتی برای تصوری دیگر نبود. شبکه سبلان روز واقعه را نمایش میداد، ظهر عاشورا مجید انتظامی طبل و دهل به دست عروسی به پا کرده بود. پدرم لابهلای شگفتی و شوق من به هزینه بالای ساخت فیلم تاریخی اشاره میکرد و همین. کسی پی غرض نویسنده و کارگردان نبود. هنوز عبداله در راه کربلا سردرگم بود که صدایم زدند و فیلم نیمه کاره ماند. پس به دنبال حقیقتی که عبداله بر سر نیزهها دیده بود، از خانه زدم بیرون، قصدم این بود تا کوچه پس کوچههای ناآشنای شهر قدم بزنم. یک مهمانی بزرگ، نه میخواست شروع شود و نه تمام. مردم هر کدام به سویی میرفتند. شلوغ بود. جوانترها روز پر باری داشتند. هم تعزیه هم تغذیه. یکی از آن سه میگفت: " برای دانه دانه پلوی نذری روستا دلم تنگ است" و آن دیگری جواب میداد: "من حتی اگر ده سال پلو نذری نخورم، چیزیم نمیشود، شما عجیب هستید"... من شاید نیمی از مسجدها و موکبهای شهر را سر زدم. اتفاقی نبود، در اصل از زبان مردم چیزی، داستانی از امروز نقل نمیشد. اما من بیشمار داستان دیدم از همین مردم. بیشمار چهره زیبا همچون عبداله نصرانی و راحله دیدم. یکی با تلفن حرف میزد و از روبرو به من نزدیک میشد، شنیدم که گفت: "بدون کنکور"، خانمی مقابل کرکره بسته مغازهای زیر چادرش بلند بلند میگفت:"رسیدی حرم؟" و من در ذهنم تلاش میکردم این دو جمله را به هم وصل کنم. یا آن پسر که آش را با جاش هورت می کشید، لابد هنوز کنکور نداده بود. از بین همه اینها دیدار بیکلام پسربچهای با خرگوشهایِ فروشی داخل قفس لذتبخش بود.
برای چند دقیقه به استراحت ایستادم. روی نیمکتی نشستم، فکر می کردم داستان روز واقعه کمرنگ شده است و مردم دوست دارند داستانهای خودشان را بگویند. مردی روی اسب با لباسی خونین که دو دستش را پشت سرش پنهان کرده بود نزدیکتر آمد. مقابلم ایستاد. پشت سرش چند اسب و سوار دیگر هم آمدند. اسب برای من همیشه ابهت داشته و گاهی حتی از نزدیک شدن به اسب واهمه دارم. من بلند شدم و هر چقدر میتوانستم از آنها فاصله گرفتم. یکی از آنها که چهره خشنی داشت زیر عمامهاش میخندید. دیگر به قدر کافی عکس گرفته بودم و پاهایم خسته بود، در راه برگشت از لایو بهرام، همکلاسی دبیرستانم، منظرهای عجیب از شبیهخوانی دیدم. در حقیقت بیشتر از شبیهخوانی، جایی که شده بود کربلا برای من بکر بود. راه رفته را دوباره برگشتم. با بلد آدرس حسینیه مجتهد اردبیلی را تا جایی پیدا کردم و باقی را با رد صدای زینبخوان گام به گام جوریدم. نمیدانم چطور! یک آن خودم را در پشت صحنه تعزیه یافتم. نمیدانم شمر بود یا یکی از سربازان مخالفخوان برگشت سمت من. من هیچ گاردی نداشتم و صرفاً داستان برایم اهمیت داشت. بقیه هم به سمت من برگشتند. واقعا در آن لحظه کسی جز منِ لباس شخصی بین آنها نبود. انگار تونل زمان بود. چیزی که هیچ وقت نخواهیم دید. وقتی از میان سربازها رد میشدم شمشیر آخته یکی از آنها که خونی بود به ران پایم خورد. نه که عمدی در کار باشد. اما همان یک ضربهی ریز کارش را کرد. دروازه باز شد و من وارد تعزیهخانه شدم. کامل در حس و حال بنای قدیمی آن بودم. از سکوی یکی از حجرهها بالا رفتم تا واضحتر هر آنچه واقعیت داشت را ببینم. دو پسر جوان هم آنجا بودن، و یک نوجوان که از ترس باد عصرگاهی خزیده بود کنج حجره که شمعی روشن کند. بعد از اینکه شهیدان را دور سکوی مرکزی روی دست چرخاندند، زینبخوان دعا خواند و از تماشاچیها خواست مکان را ترک کنند.
در اقامه تعزیه، گویی تصویر قویتر از واژههاست. هر چند شعرهای ترکی دل آدم را ریش ریش میکنند، اما دیدن جنازه یا مویههای طفلان سیاهپوش اولیاء بدجوری اشک آدم را در میآورد. مخصوصاً که پس زمینه این شبیه خوانی من را یاد تصاویر تکیه دولت میانداخت، ای کاش صاحبان حسینیه به ما هم اجازه دهند تا عوض شبیه خوانی، نمایشهای ایرانی را در همین مکان اجرا کنیم. به والله مردمی که اینطور زار-زار گریه میکردند، به نمایش علاقه دارند. فقط ما زیادی از آنها دور افتادهایم...