آرزوها و کارهای شخصی بین من و تو میلولیدند. ما تنها توانستیم برای چهار سال به این چنین مسئلهای پشت کنیم. به هر حال هر چیزی یک روز خود را از پشت تمام رویدادهای تلنبار شده بیرون میکشد. یکی از نامههایی که در خرداد ماه نوشتهای همین امروز وقتی داشتم قفسه کتابها را مرتب میکردم، یکهو از لای کتاب شعر حمید مصدق بیرون پرید. کماکان سعی در انکار چیزی داشتم که دیگر خیلی نزدیکتر از هر چیزی مقابل چشمانم روی زمین افتادهبود. حتی حین افتادن، روی خال پشت دست راستم، همانی که یکی عین آن برای خودت تتو کردی، مالیده بود. با تمام این اوصاف طاقت نیاوردم تا آخرین ردیف کتابهای مرتبط با تئاتر و داستان را دستهبندی کنم. برای چند لحظه همهچیز را ول کردم. بهطرز عجیبی احساس ضعف میکردم. کلماتِ تو دوباره سراغم آمدهبودند. لای نامه را باز کردم. هنوز شک داشتم که نامه از طرف تو باشد. آخر گاهی بعضی از چیزهایی که برایت مینوشتم به دستت نمیرسید. آنها را جایی لای کتابها گم و گور میکردم. اما این نامهی تو بود. این را بعد از خواندن یکی از پاراگرافها فهمیدم. روی پاک نامه جایی که آدمها اسم گیرنده نامه را مینویسند تو نوشتهای: «برای تو، ستارهی شانس.» و پا بندش مثل همیشه یک قلب تو خالی کشیدهای. عین قلب من که با لمس وجودت هری میریخت. تو همیشه آنقدر با حوصله نامه مینویسی که حتی احتمال دارد برای نوشتن یک نامهی دو صفحهای اندازه دو شبانهروز وقت صرف کنی.
گاهی به این فکر میافتم که این نامهها را که بوی عشق و انسانیت میدهند، جایی منتشر کنم. میدانی آدمها وقتی برای ابراز احساسات عمیق خود دست به گریبان کلمات میشوند، تکلیف خودشان و هر کسی که نامه را میخواند را مشخص میکنند. بعد از نوشتن، آدم بهتر میداند که چه میخواهد. نامهها و بهتر است بگویم کلمههای درون آنها از رابطهی ما بستری لطیف و امن ساختهاند. نه اینکه خودمان به خون هم تشنه باشیم. ما شاید گاهی نمیتوانستیم آنطور که باید از دنیایی که ساخته بودیم به چشمانداز وسیع بیرون از آن نگاه کنیم.
اعتراف میکنم که روشنترین چیزهای زندگی را من با تو و با انتخابهای درست و نادرست فهمیدهام. از خرداد 99 انگار بیست و چند سال گذشتهاست. تو و من دیگر بهاندازه یک رفاقت ساده هم اطلاعی از همدیگر نداریم. نمیدانم رژیم میگیری، سیگار میکشی یا اندازه آن موقعها شبها میافتی به جان خیابانهای شهرتان اما بهتر از هر چیزی میدانم که اکنون در آخرین سطرهای داستانمان چقدر دلتنگ همیم. ما آنقدر بزرگ شدهایم که دیگر هیچ رؤیا و داستانی پای ما را نمیگیرد. تعجب میکنم چطور میتوانستی توی نامههایت من را کله گردالی خطاب کنی. اکنون دیگر همهچیز فرق کرده است. مثل طبیعت. هیچچیز ثابت نمانده. هر چیزی زیر آب و باد صیقلخورده، و این داستان دیگر منتظرهیچ اتفاق خیرکنندهای نیست. وقتی کتابهای تاریخ را ورق میزنم، تنم از این همه بیاعتنایی به لرزه میافتد. هزار هزار داستان نیمهتمام. حقیقت چیزی است که همیشه به آدمهای خوش خیالی مثل من طعنه میزند.
در این سالهایی که عین همهی آدمها برای بقا چنگ میزنم و سنگ خورد میکنم، گاه و بی گاه با پای سُر خورده به گذشته تپانده میشونم. هر چه هست بوی انسانیت میدهد...