جدی. جواب داد. دخیل بستن و خواستن و دعا کارش را کرد. چند مدت بعد. یک آن. به خودم آمدم، دیدم؛ بله، دعا گرفته، متصلم به ایزد منان. حالا تاثیر کدام قوه بود بماند. دخیل من به ضریح امامزاده عبدالعظیم گره خورده بود. بعد از آن نمیدانم چه شد! به روشهای کذایی روی آوردم. هر چه طبق میلم پیش نرفت گفتم کارمای فلان چیز است. یا به دفعات هر چه شکست و تنبلی بوده، بستهام به ریش تورم و بیکاری. حالا هر چیزی که باشد من دُم به تلهی دعانویس و وردخوان ندادهام. چه بدانم! شاید به خاطرهمین هیچ چیز جور درنمیآید.
یک بار برای دوستم رفتیم محضر آقای دعانویس، در گیرودار درمان فوری اغتشاش خواب و خوف دوستم، به من گفت که شما هم؟! بله من هم آنجا بودم، ولی نه برای شفاعت و انباشت هزینه. ول کن نبود. دوستم سقلمه میزد که فرصت را غنیمت بدانم، راضی شوم. آقا به شیوه بازاریابهای مواد شوینده، حکم به سابیدن روحیهی خجالتی من داد. اسم و رسمم را پرسید و ازلای کتاب پوسیدهاش، چند قصه مضحک گفت. من فکر میکردم روال کار همین است. اما قهرمان داستان من بودم. آن هم در روایتی با خساست تمام. یعنی فقط پرده اول را گفت و برای شنیدن باقی قصه باید چند هزارتومانی میسلفیدم. من ساکت بودم. الحق بار روانی فضای کار آقای دعانویس سنگین بود. پارکینگ خانهاش را کرده بود محل طبابت. عوض ماشین کرور-کرور آدم نطلبیده و وامانده میرفتند داخل. بعضیها زنگ میزدند و جواب استعلامشان را میگرفتند. کم مانده بود شماره کارت آقا را حفظ شوم. بنده خدا زندگیاش با کارش درهم بود. من میدیدم زناش بچه را روی پایاش خوابانده یا آن یکی بچه را میدیدم عین تخم جن یکهو آن پشت مشتها غیب میشد و بعد از در اتاق وارد میشد، سلام میداد و وردست پدر مینشست. هر چند که آن آقای دعانویس، شبیه هیچ کدام از دعاهای خودش نبود. یعنی اگر بلد بود که برای سر کچل خودش درمانی قطعی تجویز میکرد. دوستم همانجا علائم تاثیر دعا را حس کرده بود. آخر سر بلند شدیم که برگردیم، دوستم با رضایت قلبی هزینه چند دقیقه اتصال به کانون وکلای اجنه را نقداً تسویه کرد. من و آن آقا ناجور چشم در چشم شدیم. خدا میداند که ترسیده بودم. گفتم نکند لج کند یکی از همان وکیلهای جنیاش را بفرستد سروقتم. با لرز و مظلومیت منحصربفردی پیش دستی کردم و گفتم: کارتخوان دارید؟ بله داشتند. برای هر کدام از قصههای نصف و نیمهاش مبلغی کشیدم تا بلکه سر کچلاش را شیره بمالم و این قصه همانجا در نطفه خفه شود. حالا یاد دخیل امامزاده میافتم. چقدر مفت بود. حیف که میترسم دوباره دخیل ببندم و کار نکند و تمام آن چه گذشته است تبدیل به تخیل شود.