۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خون» ثبت شده است

آدم‌ها غرق می‌شوند

آن وقت که عاشق می‌شویم، همه چیزمان عاشق می‌شود. در حقیقت چیزهایی ما را این طرف و آن، دور سر معشوق می‌چرخانند که ازشان خبر نداریم. بعدها که آب از سرمان می‌گذرد می‌دانیم از عمق بیرون آمده‌ایم. بنظرم ما آدم‌ها بجز عمق آب، در چیزهای دیگری نیز غرق می‌شویم، فقط تفاوتش این است که می‌توانیم نفس بکشیم. یعنی در عمق عشق غرق بشویم، اما نفس بکشیم. در عمق ورشکستی غرق بشیم، اما نفس نیز بکشیم. در عمق مخدرغرق بشیم اما نفس‌مان به شماره نیافتد. حالا که این استعاره برای آدم‌ها صرف شده است، کاش آن را تنها برای اشیا به کار می‌بردند. بهتر که فکر می‌کنم متوجه چیزی می‌شوم، انگار همین استعاره ساده، همین غرق شدن که هم می‌تواند واقعی باشد، یعنی یک روز در دریای خزر موج‌ها آدم را زیر بکشند و راه نفسش را ببندند، واقعی واقعی آن شخص غرق شده و مرده است، اما مثال عشق کمی توفیر دارد. عشق می‌تواند واقعی واقعی دلت را بلرزاند، فراقش می‌تواند نفست را بند بیارد، اما حالت دیگری هم وجود دارد اینکه هیچت نشود، همین طورعاشق شوی و به راهت ادامه دهی، دلت نلرزد و زبانت نگیرد. حتی با فراقش آب از آب تکان نخورد و تو غرق نشوی. داشتم می‌گفتم همین استعاره انگار حرف عجیبی در دلش دارد، انگار ما وقتی غرق می‌شویم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، آن ریسمان الهی هم دیگر به کار نمی‌آید و ما انقدر غرق می‌شویم، تا وقتی سر بلند می‌کنیم می‌بینیم ای دل غافل پیر شدیم، انگار این غرق شدن مصنوعی که ما با چیزها سرمان می‌آوریم، عوض‌شان را با پر کردن دل و روده‌مان با باد حسرت درمی‌آروند. انقدری باد می‌کنیم که هزار سال هم گریه کنیم باز خالی نمی‌شویم. انگار وقتی آدم، حسرت می‌خورد، شبیه این است که انقدری در چیزی، دختر، پول، کار، تفریح، درس و مشق و... غرق شده‌ایم که به تدریج تبدیل به یک چیز شده‌ایم. به یک میز، به یک سنگ، درخت، شیر آب خوری. حتی در ذهن من آدم‌ها وقتی زیادی عاشق کارشان باشند تبدیل به آن شکل آن کار می‌شوند. بعد دیگری‌ها آن‌ها را با نام کارمند، کارگر، مهندس، خیاط و اینها صدا می‌کنند، یعنی حتی اگر خودمان هم نخواهیم دیگری‌ها سرمان را می‌کنند توی یک کاری چیزی و ما را با آن غرق می‌کنند و تهش یک عنوانی به دردنخوری بیخ ریش‌مان می‌چسبانند. وقتی به این تصویر نگاه می‌کنم، چه می‌بینم؟ دختری که پرنده‌هایش را رها کرده؟ بغض‌هایش را در هوا معلق ساخته، چه می‌بینم جز خون، جز دست و پای دختری غرق شده در خون.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۰۲

روح را چه به کار رگ و خون ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ خرداد ۹۵