۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر» ثبت شده است

خود چند سال بزرگ تر

از من بزرگتر بود. نمی دونم چند سال. ولی از چشاش معلوم بود که از من بزرگتره. از پوستش. از اعتماد بنفسی که داشت. شاید یک سال. حتی شاید چهار سال. اینا به کنار مهم این بود که اونم مثل من حافظه خوبی نداشت. فکر کنم تو این مدت آشنایی مون بیست بار پرسیده که تو دانشگاه چی می خونم؟ اصلا کدوم دانشگاهم؟ و شاید ده بار پرسیده دفاع کردی یا نه؟ و من ده بار بهش گفتم آره خدا رو شکر خلاص شدم. یجوری که انگار بار اوله می پرسه و بار اوله جواب میدم. بجز این حافظه زاغارت دستاشم مثل دستای من می لرزه. اینو وقتی داشت فنجون چای رو بالا می برد فهمیدم. اگر فرض کنیم فنجان سیصد گرم وزن داشته باشه ،دلیلی وجود نداره وقتی بالا می بره دستش بلرزه، مخصوصا انگشتاش. می گفت بخاطر اون ماده ای که توی قهوه اس دکتر بهش گفته چای بخور و از قهوه دوری کن، فک کنم کافئین بود. این اولین بار بود که کسی با نظر من هم رای بود. اونم سر دمنوش، که من انتخاب کردم و به طور تعجب آوری برخلاف عادتی که خانوم ها تو انتخاب دارن خیلی سریع دو تا از همون دمنوش سفارش داد.  دو تا چای سبز لطفا. عین من که این جور کارها رو خیلی لفتش نمی دم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶

مسابقه عکاسی دکتر میم

برای رونق بیشتر حرکت های این چنینی به لینک زیر رجوع کنید و در نظر سنجی شرکت کنید.

من سه تا عکس برای این مسابقه فرستادم. عکس های شماره 091-092-093


لینک صفحه نظرسنجی
لینک لیست عکسها برای دیدن
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶

دوش سرد

سرگیجه نبود فقط فشار خونم افتاده بود باید می گذاشتمش سر جایش . از روی تاقچه ی دلم افتاد بود ،می لرزید و چه لرزیدنی ،سردش بود ، فکر می کردم چه کمکی می تونم بهش بکنم ،داشت از سرما می لرزید ، رنگش خاکستری بود ، نور خورشید شبیه آبشاری آغوش گرمی برای او گسترده بود و من هنوز فکر می کردم چه کمکی می تونم بهش بکنم ، والو شیر وانو یک دور بخاطرش چرخاندم ، آب تمام وجودش را غرق کرد ، خیالم راحت شد ،نفس عمیقی کشیدم و اونو سر جای اولش گذاشتم ،و نصحیت های دکتر با مانتو سفید دوباره خیالم رو پر کرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۳

من ،میکده ی عشاقِ رنجیده دلم!

عمر گذشت، تاریخ ورق خورد و من حرص خوردم و او رفت. می پرسم او که دیگر برنمی گردد من چه کنم ؟ تنها بمانم؟ منتظر یار مهربانی باشم؟ یا اصلاَ بی خیال ماجرا!

می ترسم بگـویم شخـصی دیگر بیاید و وارد خاطراتم بشود، بیاید و گوشه ی نیمکتی بنشیند و به چشمانم خیره بماند. من می ترسم از تازه واردی که دیر یا زود خواهد آمد، حرف خواهد زد و من با دستانم مغز خسته ام را تنبیه خواهم کرد که چرا دستور داد بنویسند "شخصی دیگر وارد شود".

قلب من انگار مطب هر مریض بدحال و شکست خورده ای است که تا دوره نقاحتش پیش من می ماند و بعد بی اینکه حساب کتاب کرده باشد می گذارد و می رود.

وارد نشوید آقای دکتر سفر خارج تشـریف دارند و حالا حالاها قصد برگشتن ندارند. دکترمبتلا به شکست عشقی واگیردار است. دعایش کنید. والسّلام


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۹۳