اکنون که بیست و چند سال از ظهور آن تصویر میگذرد، به اراده خودم باز میتوانم تصویر را ببینم. این تصویر از آن تخیلها و رویابافیهای روزمرهام نیست، تکرار میکنم، به اراده خودم میتوانم آن تصویر را دوباره ظاهر کنم. بیشتر از اینکه اجزای تصویر نظرم را جلب کند، واقعهای گنگ پس پرده رنگین این تصویر فکرم را درگیر میکند. به واسطه مرور روزهای گذشته، روزهایی که در کارگاه فرضی خودم، با خردهریزهای چوب نجاری میرکلام، اسکلت پرندههای چوبی شبیه هواپیما و هلی کوپتر میساختم، نصف زندگیام در زیرزمین خانه یا همان کارگاه میگذشت، حتی اغلب روزها متوجه تاریک شدن هوا نمیشدم، به ساعت روی دیوار بیعلاقه بودم، دوست داشتم پدیدهای به اسم زمان هیچ وقت نبود که دست و بالم را بگیرد که به موقع مدرسه بروم، به موقع با صدای هم بازیهایم به کوچه بروم و به موقع برای صرف غذا کنار سفره بشینم. دوست داشتن پزشک دهکده، دکتر کوئین و سیر و سلوکم در کوچههای خاکی و کلبههای چوبی آن دهکده دلنشینِ وسترن گونه، نشان از همین جدال بیامانم با زمان است. من در نوجوانی یکی از ساکنین آن دهکده بودم، خودم را مقابل آینه اتاقم شکل همه اهالی دهکده میدیدم. حتی به جای همه آنها داستانهای زندگیشان را زیستهام. و در نهایت به زیرزمین خانه برگشتهام. زیرزمینی که همیشه حداقل برای من روشن بود.