۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفتن» ثبت شده است

لاله های سرخ

گهگاهی که نه، حتی بیشتر از گاهی، رهایی از این تن اسیر و درمانده را زمزمه می کنم. به این فکر می کنم که بایستم تنم را همچون کاپشنی زوار در رفته در گوشه ای از این شهر به آتش کشم، شاید در بلندترین بناى این شهر و برای ادامه راه ذهن بی جورابم را روی آسفالت بکشم. و همچون سگان آواره ی کوچه و خیابان، به سرگردانی هایم در پستی بلندی کوه ها ادامه دهم. به ماجراجویی هایم. به نشستن ها و خیره ماندن های طولانی. به پلک زدن های آرام. وقتی در این دنیا آنگونه که تو را می بینند و می شنوند نباشی و چنان که پوشیده باشی، یا به کل نباشی، آسوده ای. این نه شانه خالی کردن است از بار امانت زندگانی، بلکه رنجی ست که لذت بی مثالی دارد. دور شدن از دنیا و سرگردانی در خویشتن خود. در پی راه جویی و کشف تارهای بیمار.

دلم به طرز ناجوری گرفته است. دیگر حتی سکوت هم پاسخی ندارد. ریشه هایم می لرزند. دلهره به پر و بالم می پیچد. به پیانو گوش ندهید(Cry Wolf-Angus Mac Rae). که آرامشش ابتدا افسردگی می آورد و بعد مرگ. آنقدر که ذهن را خالی می کند، می مکد. 

ذهنم بهانه می تراشد برای رفتن، برای توجیه نماندن، نبودن. مقابل چشمانم خودم را میبینم با هزار و یک خبط و خطا و تنی که می سوزد، من از این شهر دور می شوم. 

من دور شده ام، و مردم به خاکسترم نزدیک تر. می گویم دور شدن، فاصله گرفتن، دل آجرهای فرسوده بازار و سنگ فرش پیاده رو ها آزرده می شود. مردم اما بی خبرانند که می گویند فرار... می روم، از همان رفتن های  شاعرانه،  رفتن به جایی که می گویند دورترین نقطه، همانجا باغبان می شوم، شاید از بوی لاله هایی که من نازشان را می کشم تو دوباره بیابی ام. آن روز که پیر شده ام و لاله ای سرخ بر مزاری که نیست زیبنده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۹۷

وسوسه های خوب!

Dear Esmail,

We appreciate your interest in the program and hope to see you this summer!

Regards,
Kelly T. Wisnaskas

به سرم زده، می خواهم خیلی ساده کوله پشتی ام را بردارم و بروم... ولی نمی توانم، گیرم، تو زندگی چند داستان نیمه تمام دارم، یکی همین خودم و دیگری میناست....

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۵

رفتی و با اینکه می دونستی دوست دارم !

خـــواب می دیدم برای گـــریه کردن اشک کـــم آورده ام عاجـــزم از چند قــــطره بـــرای این ــشب هایم و بــغض بـــاز در گلویم لانــه می کند مثل تـــومور است شـــاید روزی تـــوانست و  مرا بکشد حتماً هم ایــن طور می شود روز بـه خــاطر دلیلی غیر موجه تـمام خواهم شد کسی پیش من نمانده است چون همه می دانند این روز ها هم تمام خواهد شد من هم می دانم ، امّا مــن حیفم برای ایــن روز ها نیست بــرای جوانی خودم برای فرصت هایی ست کــه می شد خوب بــود شاد بود .
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲