گهگاهی که نه، حتی بیشتر از گاهی، رهایی از این تن اسیر و درمانده را زمزمه می کنم. به این فکر می کنم که بایستم تنم را همچون کاپشنی زوار در رفته در گوشه ای از این شهر به آتش کشم، شاید در بلندترین بناى این شهر و برای ادامه راه ذهن بی جورابم را روی آسفالت بکشم. و همچون سگان آواره ی کوچه و خیابان، به سرگردانی هایم در پستی بلندی کوه ها ادامه دهم. به ماجراجویی هایم. به نشستن ها و خیره ماندن های طولانی. به پلک زدن های آرام. وقتی در این دنیا آنگونه که تو را می بینند و می شنوند نباشی و چنان که پوشیده باشی، یا به کل نباشی، آسوده ای. این نه شانه خالی کردن است از بار امانت زندگانی، بلکه رنجی ست که لذت بی مثالی دارد. دور شدن از دنیا و سرگردانی در خویشتن خود. در پی راه جویی و کشف تارهای بیمار.
دلم به طرز ناجوری گرفته است. دیگر حتی سکوت هم پاسخی ندارد. ریشه هایم می لرزند. دلهره به پر و بالم می پیچد. به پیانو گوش ندهید(Cry Wolf-Angus Mac Rae). که آرامشش ابتدا افسردگی می آورد و بعد مرگ. آنقدر که ذهن را خالی می کند، می مکد.
ذهنم بهانه می تراشد برای رفتن، برای توجیه نماندن، نبودن. مقابل چشمانم خودم را میبینم با هزار و یک خبط و خطا و تنی که می سوزد، من از این شهر دور می شوم.
من دور شده ام، و مردم به خاکسترم نزدیک تر. می گویم دور شدن، فاصله گرفتن، دل آجرهای فرسوده بازار و سنگ فرش پیاده رو ها آزرده می شود. مردم اما بی خبرانند که می گویند فرار... می روم، از همان رفتن های شاعرانه، رفتن به جایی که می گویند دورترین نقطه، همانجا باغبان می شوم، شاید از بوی لاله هایی که من نازشان را می کشم تو دوباره بیابی ام. آن روز که پیر شده ام و لاله ای سرخ بر مزاری که نیست زیبنده است.