سفره افطاری،

با طعم خرما و زولبیا

و سبدی از طراوت سبزی ها

بوی ریحان

بخار استکان چای

نصف گردی دستم، فطیری

و مزه نیمچه بشقابی، فرنی

اندازه یک قاشق، مربای گل محمدی

و سجده ای برای شکر.

قبل از سحری؛

خنکاى هوای شب، 

دلم را سفت و محکم می چسبد

شب های صاف و بی کینه 

که دلم  قرص است 

به قبول دعاهای بعد از نماز

به التماس

به بخشیدن گناه

به خدایی که صدایم را می شنود؛

من؛

پشیمانم 

شیرینی گناه زهری ست که در وجودم می جوشد

بایستی برمی گشتم،

راه من تاریک بود،

من از سر لج قدم هایم را تندتر برمی داشتم،

ولی هر لحظه تاریک و تاریک تر میشد،

قدم هایم بزرگتر میشد،

می دویدم،

تا تاریکی را نبینم،

اما تاریکی با من بود، چسبیده به خاطراتم،

به لحظاتم،

همیشه انتهایی برای تاریکی تصور می کردم، 

اما انتهای تاریکی، تاریکی ست،

ظلمت است،

ظلم است به نفس.

دعا می کنم، 

روشنایی ترکم نکند

من؛

به دیدن هلال ماه، به دیدن هزاران آرزویی که به سینه ماه سنجاق کرده ام

و ستاره های نورانی شب،

محتاج شده ام،

نور؛

آرامشی ست که نداشته ام،

 یاری ست که نمانده است

انگیزه ای ست که پرواز را در دلم طنین انداز می کند،

خدایا؛ بگذار چندی در روشنای قدرتت پرواز کنم...