تصمیم گرفتهام تمام رقبای عشقیام را در همین حالت 360 درجه به زمین گرم بزنم. طوری عمل کنم که خودم شاخ در بیاورم. مردک را چه به گرو کشی و سهم دزدی. آخر مگر میشود یک پسر ریغو ریغماسی عنترماب قاپ همان دلی را بزند که من زدهام. آخر سکوت تا کی؟! پدرجان شما اهل منطقاید، خیالم راحت است که حرفتان را میفهمم، حرفم را میفهمید. کنون که شما اختیار صبیه خود را بکل دست گرفتهاید، کلاهتان را قاضی کنید، من شایستهام یا این عنترآقا. اساعه تمام اسکرینشاتهایی که این دریوزه در عوالم مجاز با دخترکان و سیهبختان خلق داشته، آماده میشود برایتان سند تو آل، فوروارد خواهم کرد. برای من یکی حجت تمام است. زر نمیزنم و با تکیه بر مستندات و ادله محکمهپسند تمنا دارم این گزینه که بواقع در شأن جلال همایونی خانوادهتان نیست را از حوزه نفوذ خانواده و دلبندتان طرد فرمایید. به والله تلاش من کمترین این است که آینده دخترک دلبندتان که بنده به شدت خاطرخواهشان هستم، به عبث نکشد. انسان فکرش آرام و قرار ندارد، هزار جا سرک میکشد، سبک و سنگین میکند، زبانم لال، گزینه اعلا نباشد، دخترک برمیگردد به ننه من غریبم بازی که ای کاش این عاشق سینه چاک را به همسری گزیده بودم. به هر حال اجازه دهید، این حرامزاده را همینطور کله پا نگه دارم تا خود صبح، که هر چه از خاطر دختر دلبندتان در سینه دارد، قی کند که خیال حضرتعالی راحت باشد.
انسان هزار رنگ دارد، باید که یک دل شد، یا رومی روم یا زنگی زنگ. حقیقتش این است دلم به تنگ میآید، من هیولا نیستم، اما ترشحات آنی عشق صاحبمرده، هفترنگم میکند، خون پرده چشمانم را چرک میکند، میشوم خود شمر. آن لحظه، ترس را دشمن، شفقت را دشمن، همه چیز را دشمن میدانم، فقط بوی خون حالم را جا میآورد، یا بخورم یا تا جایی که جان دارد لهش کنم. میدانم آن هم بندهی فلکزده روزگار است. اصلا من میگویم هر کسی که دلش را باخته، بندگی این و آن را میکند، دیگر خودش نیست، به فکر خودش نیست، هست که دیگران چون هستند، و هست به مزاق دیگری یا دیگران. این چرخ فلک آنقدر خواهد چرخید که ما را دیوانه کند، عاصی کند، عاقبت زیر میز بزنیم و تمام این قائله را ختم به خیر کنیم. تمام کنیم. اشهدش را بخوانیم، برویم پی سوراخی دیگر. پی قصهای که توش عاشق شدن نباشد، نهایت معنویتش گفتوگوهای توی خوابهایمان باشد. نه دلی بشکند و نه اینکه نالایقی بیشتر از آنکه حقش است دست درازی کند.