پدر بهمراه دایی محمد زمستان 89 در غیاب ما خانهای به بهای 5 میلیون تومان رهن و 100هزار تومان اجاره ماهانه در تبریز تدارک دیده بودند، خانهای که املاک "نصر"
آقای قلیزاده- ببخشید به ما انداخته بود طبقه دوم ساختمانی دو طبقه بود . ورودی آن
به کوچهای با شیب 15 درجه بود که اهل فن بهتر میدانند. صاحبخانه ما زن و شوهری
پیر با نوه و نتیجهای در تمامی اوزان، که هر شبشان عروسی بود و مهمانی و یا هر
روزشان دعوا بود و مرافعه. البته این روال زندگی شامل همهی ساکنان آزادگان بود
خاصه از شروع سراشیبی تا پایان آن که رودخانهای از لجن و هزار جور آشغال و کثافت
بود.
هر موقع کسی از ما آدرس خانه را میپرسید میگفتیم : ولیـعصر جنوبی؛ چون کلاس کاری آن با دروازه تهران اندکی بالاتر بود، و اگر
میدیدم آدرس دادن به یک نفر ساکن تبریز سخت است میگفتیم؛ لابد سئنئخچی اباذر را میشناسی؟ بله؛ همه شهر او را میشناسند ولی
من در این 4 سال او را ندیدم حتی یکبار از پشت شیشه ماشین یا حتی عکسی، تصویری.
روبروی خانه اباذر سوپر مارکت بابک بود، خاندان
آقایان باقری صاحب مغازه بودند و انصافاً چرخ کاسبیشان خوب میچرخید یا به قول گفتنی
نانی در روغن داشتند، ما هم به خاطرِ نان غرق در روغن آقای باقری همه اقلام مورد
نیاز منزل را از سوپری بابک تهیه میکردیم. دایی میگفت همین که دهن به دهنشان میگذارم و مدتی کیفم کوک میشود خودش ارزش افزوده این سوپری است.
اوایل بیشتر برای رفت و آمدها از آژانس سپهر
استفاده میکردیم، اما بعد از دو ترم متوجه شدیم تاخیر در کلاسهای 8 صبح وبالشان
گردن این پیرمرد غرغروی معروف به ژاندارم را گرفته است، خوب به همین خاطر این
اواخر مشتری پروپا قرص آژانس میخک شدیم .
پ ن: قسمت هایی از دفتر خاطرات فیلوزوف
* این نوشته فقط یک خاطره است، من هیچ اطلاعی از آقای اباذر شکستهبند ندارم.