تــرس از ارتفاع داشتی امّا وقتی بغض می کردی و تمام راه ها را بن بست می پنداشتی به چشمانم خیره می ماندی، می گفتی طاقت ادامه راه را ندارم بــا من می آیی از همین ارتفاع این پارک بزرگ خودمان را تمام سقوط کنیم ،با تمام بــودنمان روی خــاک های شـور پرتگاهی اکسید شویم .بی هیچ امّا و اگـری من با تـو بودم نمی توانستم رهـایت کنم حـکم گناه داشت اگــر تنها می پریدی.دردهــایمان مشترک بود هر دو نفس هایمان بیش تر از زهــری مرگبار کشنده بود . بــا هــم بودن برایمان جــرم بود هر دو قــاتل می شدیم حتی اگر زورمــان به یک مورچه هـم نمی رسید.
آمده ام تــا بگویم خسته ام و فقط یک جرعه نفس بــرای سقوطی تـک نفره در بساط دارم ،یعنی دیگر راهی بجز پایان تاریک این تلخی نیست .