۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت زمین» ثبت شده است

کو گوش شنوا...

بد است تا مرز جان کندن رفته باشی و برگشتنت دلی را خوش نکند، خوب نیست در جبهه ای بجنگی که هیچ پشتیبانی ندارد، جز خودت، جز خودم. راستش را بخواهی دلم پلانکتون شده برای حرف زدن، برای گفتن و خندیدن از ته دل، اما این سکوت بی همه چیز، که انگار لای تمام درزهای صوتی را پنبه گرفته است دست از گریبانم نمی کشد. دو ماه سکوت کردم و کاری جز کتاب خواندن دنیا را برایم زیباتر نمی کرد. البته که شنیدنت، با طرز که هر روز از پشت سیم های مخابرات فرا می خواندمت، لذتش در زبان من نمی گنجد. آخ اگر روزی بود که در دسترس نبودی، آخ از وقتی که خط تلفنت ترافیک سنگین تهران را داشت، و من در آن سوی لبانم را روی هم می فشردم، چشمانم را می بستم تا توجیه باشم از این نشنیدنت، از این که صدایت کرده باشم و تو نیایی، نه نشنیده باشی و نیایی. اوه که چقدر زیاد می شود نوشت، اما مگر حوصله خواندنش هست. نیست به ولاه نیست. من نیازی به خواندن ندارم، نیاز من شنیدن است و شنیده شدن. نیاز من به انرژی اولین سلامی ست که از درزهای ریز گوشی تلفن سر می خورند و به من می رسند. حالم خوش نیست. خیلی وقت ها، احساس پوچی و بیهودگی می کنم. به طرز شدیدی. حتی برای تمام کردن این پروسه ناموفق هم فکر می کنم. به این که اگر دنیا یا این زندگانی لعنتی-که آخر نفرینش به هلاکتم می رساند- من را نداشت چه می شد. هیچ. هیچ چیز عوض نمی شد. هیچ چیز. همین روال ادامه پیدا می کرد، که آدم هایش غرق و بی خیال اند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷

س ک و ت

س ک و ت، ریشه حرف های نگفته است،

شبیه لامپ هشداری ست که تا نورش به چشمانم می خورد، گوشه ای کز میکنم، با خودم با اطرافیانم سر هیچ و پوچ، سر بهانه های آبکی لج می کنم، کودکی کم سن و سالم، یا دیوانه ای حساس به نور زرد سکوت. من وقتی سر از سکوت فراتر می نهم، نور خورشید را می بینم، شبیه موتورهای خورشیدی، با نور تغذیه می شوم، اما اگر شب را شبیه چادرهایی سیاه رنگ بر سر من بکشند، سکوتم دیدنی ست، اعلاست، وقتی سکوت می کنم، از سکون خوشم نمی آید، چون بیشتر به یک مرده شبیه م تا آدم، هر چند حرکت کردنم من را زنده نمی کند، لااقل حس می کنم، برای زنده ماندم شبیه مرده های متحرک راه می روم و شاید قدم هایم تکه های نافرجام تلاشی باشد برای راهگشایی دوباره. س ک و ت می شکند، قدم هایم تندتر می شوند، دیگر با هیچ کس چه آشنا چه غریب لج و لج بازی و مخالفت نمی کنم، به روی همه می خندم، بعضی ها به من می خندند، و آنهایی که کف و سوت می زنند جوابشان را با کف و سوت می دهم، لاقیدی در این زندگی دست و بالام را برای خوب بودن، برای شاد بودن باز گذاشته است...مشکلی نیست تو فکرش را نکن!

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

زرد، نارنجی، قهوه ای

همه ی برگ های سبز روزی پاپیچ شاخه هایم بودند، با باد خفیفی می لرزیدند تمام، من همه دوست داشتنی هایم را به آغوش می کشیدم، برگ های سبز تنها روزنه امید من برای زنده ماندن، برای هم کلام شدن بودند، همنشینم بودند، امّا امروز شبیه قایقی بی پارو روی موجی از باد پائیزی بسوی سکوت زمین ،الوان زرد، نارنجی، قهوه ای را جان داده اند، آری، گویا همه ریخته اند، همه رو به سوی خوشبختیِ دوباره، مثل آدم های سکوت، پائیزی شده اند، دیگر همنشینی برای خلوت این کوچه های پیچ در پیچ نیست، گو موریانه ای باید مرا ریش ریش کند، تا صدای خش خش دردهایم به گوش برسد...


 Yildiz Tilbe - Kardelen


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲ مهر ۹۳