سی و یک سالهام و هر سال مردادماه سر صبح دراتاقم از پشت پنجره در زاویهای نزدیک به زمین با درخشش نور روز آفتابی میشوم. هوای سرم بیرون میرود و بیشتر از بهار حواسپرتی میگیرم. تازه یادم آمد، دو هفته میشود که اینطور بیخواب و بیجان قلمفرسایی نکردهام. تازه شروع میکنم به عوض دو هفته قلمفرسایی کنم. خوب است. آفرین. قلم بفرسا. زور بزن. با تیپا بزن به در و پیکرِ زون امن مغزت تا به هم بریزد تا روانتر بفرسایی. بیا بفرساییم. با تو فرساییدن خوش است. هنوز که زور میزنم! انگار هیچ کدام از کلمهها به هم نمیآیند و قصد ازدواج ندارند و ادامه تحصیل میدهند. بفرما. تحصیل کن. جاهای خالی را پر کن تا زمین مسطح شود. به کار بیا. زیر زمین بفرسا. حالا یا قلمت را یا هدفت را. این اوج دیدنی است. بله همین! فرساییدن فرسودگی فسیلهای فشفشه به دست. بازی با مرگ. تقابل جمجمه پوک من با هزاران سال فلسفیدن. توشه امشب خالی است. دیگر چیزی برای گفتن نمانده. همه چیز را به یکباره گفتهام. حجت برای من و شما تمام است. اکنون زمان چنگ زدن است. شما تا حال چند بار خوب چنگ نزدهاید و به ته دره پرت شدهاید؟ عالیه. انگار دارم چیزایی مینویسم که میتونه صدا کنه. ولی زوری در بدن نیست. نوری در چشم نیست و گوری خالیست. چه کنیم؟ خلق کنیم، فاخر، دهنها سرویس وجر خورده از ادای هیجان با انتخاب کلمه "واووو" با دو موج پیدرپی سینوسی و دو ضرب میدرمی در آروارههای فک بالا و پائین. چه پرسپکتیوی. غرش شیر نیارزد به آروغ من بابا!