بچه های محله هر روز ازصبح الطلوع تا شب تیره و تار تو این زمین فوتبال بازی می کنند، درست در همسایگی این زمین خاکی فوتبال، حیاطی بزرگ قرار دارد، صاحب این حیاط بزرگ پیرمردی به نام شامی عمی است. به همین خاطر از خیلی نسل های قبلی اسم زمین خاکی محله را شامِلی گذاشته بودند...
دیوارهای حیاط شامی عمی اندازه 5 تا پسر بچه قد و نیم قد می شود. سر وصدای بچه ها ساکنان خانه های دورور میدان را آسی می کند، شامی عمی پیرمردی تنهاست،که حیاطش همیشه مقصد شوت های کج و کوله بهنام است چون دیوار حیاطش عدل چسبیده به عرض میدان. شامی رفتار عجیبی دارد، مردم ادا اطوار او را به خاطر تنهایش می دانند، مثلا، با اینکه هیچ حال خوشی از بچه ها ندارد، اما همیشه روی پاکوبه در حیاط می نشیند و بچه ها را نگاه می کند. شامی حق دارد بیشتر از همه اعصبانی و ناراحت باشد، و برای همین هر بار که بهنام به قصد گل، شوت می کند، و ناخواسته توپ راهی حیاط شامی عمی می شود، درست چند ثانیه بعد لاشه توپ سه لای، هر لای یکی بعد از دیگری در محوطه جریمه فرود می آید. هر بارم هم رو هر کدام از لاشه ها چیزی نوشته شده دیده می شود.
بچه ها توپ های سوراخ شده را گوشه ای از میدان کنار هم می اندازند، تا این زمان شاید پنجاه، شصد لاشه توپ پلاستیکی دیده می شود، حتی چند تایی هم مولتون بینشان هست. چرتکه که بندازیم هر توپی دویست تومان، سرجمع می شود دوازده تا هزاری، حیف این پول ها...القصه، روزی که دنیای فانی به شامی عمی پشت می کند، بچه ها از شدت سرور و خوشحالی مسابقه ای بین محله بالایی ترتیب می دهند آن هم با تشریفات کامل من جمله زمین خط کشی شده و دروازه های تیرک دار. آنها که فکر می کنند این بار دیگر کسی نیست که توپ هاشان را پاره کند، هر طوری که دلشان می خواهد شوت حواله یکدیگر می کنند. بین همین شوت ها، یکی از آنها می پیچد و باز به حیاط آن مرحوم می افتد. بچه ها که دیگر می دانند، کسی نیست تا پا پیچ اینها شود یا به فحش ببنددشان، دست ها را قلاب می کنند و بهنام را تا سر دیوار اعلم می کنند، بهنام وقتی روی شکم خودش را می کشد بالا، منظره ای باور نکردنی از گل های رنگارنگ می بیند، سرش را که بر می گرداند طرف لاشه ها، یادش می افتد، همه آن نام هایی که یک به یک روی توپ ها نوشته شده بود...نرگس، لاله، رز، شقایق....