۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صبح» ثبت شده است

سِزن آکسو نمی‌خواند

باید خودم را دور بریزم، مثل هر چیز کهنه‌ای که دیگر تازه نیست و گوشه‌گیر شده است. 

سِزن آکسو نمی‌خواند، روح آدم را می‌درد.

معلقم، باطلم و منتظر صبح، که کسی صدایم کند و کاری به من بسپارد، بدانم زنده‌ام، بدانم چیزهایی برای زندگی وجود دارد.


ساند کلود: SEZEN AKSU

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۰۲

آسمان همیشه ابری نیست

صبح ها دیــرتر از صــبح های قــبل ، شـــب ها دیــرتر از شـب های قــبر، آدم ها تــکراری تر از حـــرفهایشان ، ســطرها تــکراری تر از حــروفات اضــافه و دل ها تــنگ تر از پـیـپت مـدرج.
احساس نـاراحت شدن دارم ،بـرای چه نمی دانم ،احساس خفگی دارم ،برای چه نمی دانم،فقط با مـوزیک متن وبلاگی پوچ می شوم در عمق تاریکی چراغ های آویزان از اتاق محو می شوم . واضح نیست تاریکی از من است یا از لامپ کم مصرف .
به قصد دورشدن از همه چیز قدم برمی دارم ، به خیال رسیدن به آرامش از مــاترک ، ازدنـیا،از خــودم ، از احــساسم دست می کشم امّا انگار راهـی که می روم نه به گلستانی از گلهاست نه به آرامستانی از گورها.
یکسال گذشت و فهمیدم دل من فقط برای تو تنگ شده است منی که هیچ نشانی از تو ندارم ،حتی زخمی ریز بر دستم نمانده است حتی یک عکس یادگاری.
تنها خیالت پیش من است 
و من ساکت مانده ام و من خسته شده ام.


+موزیک متن وبلاگ اینجا... بهــ وقتِــــ مآهــ  
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۴ اسفند ۹۲