۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طراحی شهری» ثبت شده است

از تو هم عقب مانده‌ام جانم

همیشه اینطور است. من چند قدم از جمع عقب‌ترم. یا خیلی سریع به عمد میان خودم و آنها فاصله می‌اندازم. همانطور که این عکس را گرفتم. آنها نشستند، ژست گرفتند و من سوژه‌ها را داخل کادر چیدم‌. حالا این عقب ماندن گاهی آنقدر عمیق است که دامن همه چیزٍ زندگی‌ام را می‌گیرد، مثلاً دو سال پیش وقتی اجرای نمایش بندار بیدخش تمام شد، با مهدی سر نوشتن نمایشنامه‌ای مرتبط با زندگی کافکا نقشه چیدیم، اما هر چقدر که جلوتر رفتم خودم را آماده فرو رفتن در فضای سنگین زندگی‌ کافکا نیافتم، به خودم مهلت دادم تا روزی که بتوانم بهترین متن را برایش بنویسم. حاضر بودن در بزنگاه‌های زندگی برای من وجود ندارد. عین خودم انرژی به وقوع پیوستن یا شدن بزنگاه‌های زندگی کُند و در خوشبینانه‌ترین حالت با موص‌موص زیادی همراه است. می‌خواستم بگویم، شک و تردید نسبت به همه چیز از بودن و باشیدن آنی دورم کرده است. حالا که در دهه‌ی سوم عمرم قرار دارم و چندین سال از درس خواندن در رشته‌های طراحی‌شهری و ادبیات‌نمایشی گذشته و نه امضای مهندسی گرفته‌ام و نه از پایان‌نامه ادبیات نمایشی دفاع کرده‌ام، در همان مقطع در دانشگاهی نسبتاً خوب قبول شده‌ام. افسوس که حوصله و انگیزه کافی برای نشستن سر کلاس و یادگرفتن آن طور که در دانشگاه مرسوم است را ندارم. یادم نیست انگیزه‌ام برای ثبت نام در کنکور جز اینکه معلوماتم را بسنجم چه چیز دیگری بود. شاید پیدا کردن فضاهای جدید برای تئاتر کار کردن. حالا فکر این که پروسه نوشتن پایان‌نامه چقدر طاقت‌فرسا است، آدم را از همه چیز دانشگاه سیر می‌کند. حتی اگر رشته‌‌ات کارگردانی باشد.
گاهی به زعم دیگران این حرکت‌های لاک‌پشتی‌ام جز صبر و حوصله تعریف نمی‌شوند. این نرسیدن‌ها و یا دیررسیدن‌های زندگی‌ٍ من بیشتر از آن است که در خاطر بماند، اما آن دانه درشت‌ها همیشه لابه‌لای پر و خالی ذهنم پرسه می‌زنند و روزانه لحظه‌هایی را برای مکث از من می‌دزدند مثلاً بورسیه گرفتن از دانشگاه‌های هنری خارج، دست و پا کردن زندگی مستقل، پول در آوردن، زبان خواندن و باقی همینطور.
من هیچ‌گاه به سمت چیزی نمی‌روم، در اصل چیزها من را به سمت خود می‌کشند. دقت کنید گفتم چیزها و شاید آدم‌ها. دلیل کند بودن همین نداشتن مسیر ریل مانند است. اگر شبیه مانداب ساکن‌ام پس چیزی نیست و من منتظرم. یا اگر در جنبشم، ایده‌ال‌ترین فکر این است که سیالم و هر آن مسیرم به هزار سو شقه می‌شود و یحتمل در آخر به یک دریا خواهند رسید.
شاید بهتر است کمی پر رو و وقیح و سرتق باشم. پیش از آنکه دیر شود، در دم بدون وقفه هر آینه که ندای درونی‌ام گفت «باش» من جنبشی به خودم داده و شده باشم. البت با این مفروضات کنونی برای این شدن‌های بی‌محرک و آنی باید کن‌فیکون شد. در واقع ندای درونم وقتی فرمان باشیدن می‌دهد که تمام ریسک‌های احتمالی به صفر میل می‌کنند. آن زمان است که هیجان‌ فروکش کرده و شک مته به خشخاش می‌گذارد. و سوال این است: خب بعدش چه؟!
من هنوز کارهای زیادی دارم که به سبب تشویشی برآمده از تردید به روزهای آینده موکول کرده‌ام. در اصل ول کرده‌ام به حال خودشان. برای همین اغلب در دانستن و فهم ساده‌ترین مفاهیم تعلل دارم و ادراکم شبیه کودکی ده ساله است. من هیچ‌گاه با تمام وجودم در قالب یک آن گرد نیامده‌ام. من همه جا هستم و هیچ جا نیستم. من همانطور که جزئی‌ترین نشانه‌ها در ذهنم ثبت می‌شوند، مهم‌ترین چیزها را فراموش می‌کنم. البت اینکه اندکی حواس‌پرتم برایم از قبل روشن بود.
به هر حال این لحظه باید اینها را می‌نوشتم تا ببینم چقدر از زندگی عقب مانده‌ام، از مسافرت‌هایی که باید می‌رفتم از دوستانی که باید می‌دیدم و از لذت‌های بکری که باید می‌چشیدم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۰۲

بلفاست

برای درس کارگاه دوره ارشد، قرار بود بکرترین و بروزترین موضوع رو پیدا کنیم، طبق روالی که همیشه داشتم، همون اول کار دور ایران رو خط کشیدم و خودمو سپردم به گوگل. با این که تا حالا مسافرت خارجی نرفتم ولی به خاطر رشته‌م (طراحی شهری) می‌تونم ادعا کنم که در مورد صد شهر اول دنیا مطالب زیادی خوندم و عکس‌هاشون رو ورق زدم. از تاریخ به وجود آمدن برادوی تا پروژه‌های ریز و درشت شهری که هر ساله به تعدادشون اضافه میشه. در مورد تاریخ بعضی از شهرها هم خوندم. شاید بپرسین که خب برای چی کنجکاو این موضوع بودی! من کنجکاو و علاقه‌مند بودم، هم تکلیف دانشگاه رو انجام میدادم هم دنبال آرزوهام بودم. شب‌ها با رویای این شهرها خوابیدم و ته ذهنم همیشه یه پله‌ای بود که من اونجا بهترین شهر برای زندگی رو پیدا کرده بودم. الانم همینطوریه، الانم دنبال بهترین شهرها میگردم. می‌خوام یه دنیای دیگه رو کشف کنم، یه جایی باشه که بتونم خودم رو از اول بکوبم و بسازم، یه جایی که... 

بلفاست؛ یکی از شهرهایی بود که من نظامات شهرسازیش رو ترجمه کردم و تو یه پروژه ارائه دادم. هر چند کسی ارزشی برای کار من قائل نبود و کار باارزش من لای هزاران مقاله و پروژه به دردنخور تلنبار شد. اما من رزق اون روزامو از دیدن فیلم‌ها و منظره‌های خوب این شهر گرفتم. بلفاست. با ساختمونایی که انقدر خوشگلن، با طراحی شهری انسان‌محور، واقعا دیوونه کننده‌س. حیف که مذهب یه عده متعصب کار دستشون داد. ولی بازم زیباست، بازم همون بلفاستیِ که من دوس دارم ادامه زندگیمو اونجا بگذرونم. 

خب حالا آقای برانا فیلم بلفاست رو ساخته تا من بیشتر حسرت این شهر زیبا رو بکشم. بلفاست تو ایرلند شمالی، واقعا عین یه جواهره. یادمه بعد از تموم شدن آشوب و جنگ داخلی جای فنس‌ها و حصارها که مرز بین دو گروه بود رو با خطوط رنگی علامت زدند، خیلی وقته دیگه خبری از پروتستان‌ها و کاتولیک‌های متعصب نیست، اگر هم باشه تعدادشون خیلی کمه و آدم‌های عادی همه قوانین گروهک‌ها رو زیرپا گذاشتن و حتی با کاتولیک‌ها ازدواج می‌کنن و تو معاشقه‌شون براشون شعر می‌خونن.



بادی، شخصیت اصلی و راوی هم‌داستان فیلم، کانون همه اتفاق‌هایی که قراره تو این فیلم ببینید، بادی می‌تونه بچگی من باشه وقتی که همونقدر موهام بور بود و رنگ پوستم سفید ولی خب من تو جلد بادی نبودم و بیرون از داستان کل خانواده رو باهم می‌دیدم. مادر بادی شعر بود. روح لطیف فیلم بود، مثل همه مادرها و دخترهایی که باید باشن، همونقدر خودش بود که یه خانم می‌تونه باشه. بادی عین من تو اون سن دلباخته همکلاسی‌اش میشه. دیدن بده بستون‌های موجز و به‌جا از دو تا وروجک حال آدمو جا میاره. هر چند بادی خیلی آزاد تو دنیای خودش می‌چرخه و کار خودش رو میکنه اما برادرش یه گمشده واقعیه و بحرانی که باهاش روبه‌رو شده رو انکار میکنه. بادی وقتی یه دوراهی رو میکشه و براشون اسم میذاره؛ راه خوب و راه بد، من دیگه شک نمیکنم به این که بادی خود منم. بعد از سی سال هنوز دارم دوراهی‌های زیادی رو تو ذهنم ترسیم می‌کنم و آخر سر پاره‌شون میکنم. شاید نیاز باشه به جای دوراهی، حالت سکون رو انتخاب کنم. کاش امکانش بود یه روزی تو دوراهی انتخاب دوبلین و بلفاست می‌موندم. قول میدم می‌اومدم اینجا مشورت می‌گرفتم. هر چند میگن بعد سی سالگی دیگه خیلی سخته آدم جای زندگیش رو تغییر بده، اگه تغییر بده خانه فرهنگ آدم میریزه بهم و اونجاس که دیگه هرچی دلتنگی و غمه همخونه غربت تو میشن. 



بلفاست رو خیلی دوست داشتم، قاب‌هایی که واقعا با سلیقه کادربندی من یکی بود، من کار برانا رو ستایش می‌کنم که دست روی همچین موضوع انسانی گذاشته. اون معلومه یه آدم خانواده دوسته، حتی پدربزرگ و مادربزرگ رو نگه میداره تا همه کنار هم باشن.



نمی‌خوام تو این وبلاگ حرفای تخصصی بزنم، فقط اینو بگم، نمادهای تو این فیلم بجا و عمیق بودن. مثلا همون تابلوی سردر یه مغازه که نوشته بود "The House For Value" کل گفتمان کارگردان رو هدف قرار داده بود. یا آخرین پلان، وقتی مادربزرگ پشت شیشه‌های مشجر در خونه‌اش محو میشه خیلی حرف برای گفتن داره. از اون خانواده فقط مادربزرگ تو اون محله موند و بقیه به خاطر اقتصاد خانواده مجبور شدن به انگلیس برن، و نکته جالب اینکه کارگردان آخر فیلم هیشکی رو قضاوت نمیکنه، و فیلم رو برای همه اونایی که رفتن و موندن و کشته شدن تقدیم میکنه. می بینی؟! 



من یه سری عکس از این فیلم اینجا میذارم، تا وقتی یه بار اومدم اینجا و مرورش کردم یادم بیافته چه رویاهایی داشتم...


* پیشنهاد فیلم از بلوط 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰

فارغ شدم-چهار

درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.

توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

اونچی میدان 1414 خورشیدی

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ آذر ۹۴

رنگ و لعاب زندگی شهری



  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳

پیام نور تهران !

صبح گوشی ریزه میزه را لای رخت خواب پیدا می کنم و با چشمای خواب آلود، صدای سرریز پیام های دوستان را قطع می کنم، و برای پنج دقیقه نفس می کشم، و جای پنج ساعتی که باید می خوابیدم و نخوابیده ام، به خواب می روم، درست پنج دقیقه بعد دلیلی برای خوابیدن ندارم، دمپایی مادر را به پا می کنم، کمی کوچک ولی برای چند قدم. شروع می کنم پیام ها رو خوندن " ای بابا عجب آدمی هستی ،بگیر بخواب "،"سنجش یادت نره ها "، " وای اسی استرس دارم :-s ، "سویچ ماشین کجاست"،" خاموش می خونی ها ، خیلی هم خوشحال میشم ، ایشالااا قبولی " و من تازه یادم افتاد که باید برم سراغ سایت سنجش،"سلام؟کجا قبول شدی؟ اسی من غیرانتفاعی لاهیجان ! خیلی بده"، و من همین که اسم و فامیل و چندتا عدد و رقم تایپ می کنم، چشمانم را درپوش می گذارم، پیام نور را که می بینم دیگر برای من بس است " همانی بود که انتظار می رفت، پیام نور تهران،  استرس و انتخاب بهترین گزینه برای مرحله بعدی دمار از روزگارمان می کشد. یا سربازی یا ادامه تحصیل، البته میانبری نیز هست، اما بروکراسی اداری طولانی مدتی می طلبد. 
به هر حال تصمیم نهایی با من است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳ شهریور ۹۳