برای درس کارگاه دوره ارشد، قرار بود بکرترین و بروزترین موضوع رو پیدا کنیم، طبق روالی که همیشه داشتم، همون اول کار دور ایران رو خط کشیدم و خودمو سپردم به گوگل. با این که تا حالا مسافرت خارجی نرفتم ولی به خاطر رشتهم (طراحی شهری) میتونم ادعا کنم که در مورد صد شهر اول دنیا مطالب زیادی خوندم و عکسهاشون رو ورق زدم. از تاریخ به وجود آمدن برادوی تا پروژههای ریز و درشت شهری که هر ساله به تعدادشون اضافه میشه. در مورد تاریخ بعضی از شهرها هم خوندم. شاید بپرسین که خب برای چی کنجکاو این موضوع بودی! من کنجکاو و علاقهمند بودم، هم تکلیف دانشگاه رو انجام میدادم هم دنبال آرزوهام بودم. شبها با رویای این شهرها خوابیدم و ته ذهنم همیشه یه پلهای بود که من اونجا بهترین شهر برای زندگی رو پیدا کرده بودم. الانم همینطوریه، الانم دنبال بهترین شهرها میگردم. میخوام یه دنیای دیگه رو کشف کنم، یه جایی باشه که بتونم خودم رو از اول بکوبم و بسازم، یه جایی که...
بلفاست؛ یکی از شهرهایی بود که من نظامات شهرسازیش رو ترجمه کردم و تو یه پروژه ارائه دادم. هر چند کسی ارزشی برای کار من قائل نبود و کار باارزش من لای هزاران مقاله و پروژه به دردنخور تلنبار شد. اما من رزق اون روزامو از دیدن فیلمها و منظرههای خوب این شهر گرفتم. بلفاست. با ساختمونایی که انقدر خوشگلن، با طراحی شهری انسانمحور، واقعا دیوونه کنندهس. حیف که مذهب یه عده متعصب کار دستشون داد. ولی بازم زیباست، بازم همون بلفاستیِ که من دوس دارم ادامه زندگیمو اونجا بگذرونم.
خب حالا آقای برانا فیلم بلفاست رو ساخته تا من بیشتر حسرت این شهر زیبا رو بکشم. بلفاست تو ایرلند شمالی، واقعا عین یه جواهره. یادمه بعد از تموم شدن آشوب و جنگ داخلی جای فنسها و حصارها که مرز بین دو گروه بود رو با خطوط رنگی علامت زدند، خیلی وقته دیگه خبری از پروتستانها و کاتولیکهای متعصب نیست، اگر هم باشه تعدادشون خیلی کمه و آدمهای عادی همه قوانین گروهکها رو زیرپا گذاشتن و حتی با کاتولیکها ازدواج میکنن و تو معاشقهشون براشون شعر میخونن.
بادی، شخصیت اصلی و راوی همداستان فیلم، کانون همه اتفاقهایی که قراره تو این فیلم ببینید، بادی میتونه بچگی من باشه وقتی که همونقدر موهام بور بود و رنگ پوستم سفید ولی خب من تو جلد بادی نبودم و بیرون از داستان کل خانواده رو باهم میدیدم. مادر بادی شعر بود. روح لطیف فیلم بود، مثل همه مادرها و دخترهایی که باید باشن، همونقدر خودش بود که یه خانم میتونه باشه. بادی عین من تو اون سن دلباخته همکلاسیاش میشه. دیدن بده بستونهای موجز و بهجا از دو تا وروجک حال آدمو جا میاره. هر چند بادی خیلی آزاد تو دنیای خودش میچرخه و کار خودش رو میکنه اما برادرش یه گمشده واقعیه و بحرانی که باهاش روبهرو شده رو انکار میکنه. بادی وقتی یه دوراهی رو میکشه و براشون اسم میذاره؛ راه خوب و راه بد، من دیگه شک نمیکنم به این که بادی خود منم. بعد از سی سال هنوز دارم دوراهیهای زیادی رو تو ذهنم ترسیم میکنم و آخر سر پارهشون میکنم. شاید نیاز باشه به جای دوراهی، حالت سکون رو انتخاب کنم. کاش امکانش بود یه روزی تو دوراهی انتخاب دوبلین و بلفاست میموندم. قول میدم میاومدم اینجا مشورت میگرفتم. هر چند میگن بعد سی سالگی دیگه خیلی سخته آدم جای زندگیش رو تغییر بده، اگه تغییر بده خانه فرهنگ آدم میریزه بهم و اونجاس که دیگه هرچی دلتنگی و غمه همخونه غربت تو میشن.
بلفاست رو خیلی دوست داشتم، قابهایی که واقعا با سلیقه کادربندی من یکی بود، من کار برانا رو ستایش میکنم که دست روی همچین موضوع انسانی گذاشته. اون معلومه یه آدم خانواده دوسته، حتی پدربزرگ و مادربزرگ رو نگه میداره تا همه کنار هم باشن.
نمیخوام تو این وبلاگ حرفای تخصصی بزنم، فقط اینو بگم، نمادهای تو این فیلم بجا و عمیق بودن. مثلا همون تابلوی سردر یه مغازه که نوشته بود "The House For Value" کل گفتمان کارگردان رو هدف قرار داده بود. یا آخرین پلان، وقتی مادربزرگ پشت شیشههای مشجر در خونهاش محو میشه خیلی حرف برای گفتن داره. از اون خانواده فقط مادربزرگ تو اون محله موند و بقیه به خاطر اقتصاد خانواده مجبور شدن به انگلیس برن، و نکته جالب اینکه کارگردان آخر فیلم هیشکی رو قضاوت نمیکنه، و فیلم رو برای همه اونایی که رفتن و موندن و کشته شدن تقدیم میکنه. می بینی؟!
من یه سری عکس از این فیلم اینجا میذارم، تا وقتی یه بار اومدم اینجا و مرورش کردم یادم بیافته چه رویاهایی داشتم...
* پیشنهاد فیلم از بلوط
درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.
توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.