چیزی
به ذهنم نمی رسید حداقل انتظار مواجه شدن با این سوال را نداشتم، کمی از چای
زعفرانی را بلند بلند طولانی طولانی هورت
کشیدم انگار جزوه ی استاد دیفرانسیل را یکباره بلعیده باشی ،دنبال پاسخ بود ، چشم
از من نمی جنباند فوکوس بسته ای با چشمانم برقرار می کرد.از جایی، چیزی باید جور
می شد سکوت استثناً بد بود همین که فنجان چای را روی سفیدی نعلبکی دایره ای گذاشتم
،گفتم:
عشق
عقل از سرت می پراند حتی اگر دوام نیاورد،حتی اگر به رفتنش ایمان داشته باشی باز
دوستش داری،ما عشق را دوست داریم نه خوشی بوی تنی را ،ما عقل از سرمان پریده است
مانده ایم کجای عشق را دوست داشته باشیم ، اصلاً مانده ایم که عشق یعنی چه؟
خواستم
بیش تر از این حاشیه نرفته باشم ،توپ را انداختم درست وسط میدان آموزشگاه الف درست
وسط کاغذ قرعه ی استاد وی ری ،لج می کند زیربار نمی رود اصلاًاعتقاد ندارم چیزی از
عشق حالیش باشد.عصبانی ،سرسخت، استاد هست امّا حداقل تیک هم ندارد ،شاسی بلند دارد
و عجیب با بلوز صورتی رنگش ماشینش ست می شود.بچه ها می گویند سانتافا سوار می شود
و من تصورم پیش ناظم مدرسه ابتدایی گیر می کندکه یکبار هم جرات نزدیک شدن به وانت
نیسانش را نداشتیم،ناظم چه وانت نیسان چه . از عشق می گویم ،می گویم اِلِ و بِلِ
می گویم ضدحال دارد می گویم به ما نمی آید عاشق باشیم چون نه سانتافا داریم و نه
بلوز صورتی.