۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشق» ثبت شده است

تو ای مینای عاشق

صدای سنگین چللو 

صعود و فرود گام های من در زندگی ست

تو ای ساززن

تو ای مینای عاشق

تو پیامبر منی

تو آمده ای تا شعر را در من زنده کنی

رسالت تو دمیدن روح ستایشگر در من است

من کر و کور و مومنم

ایمانم تصور آغوش توست

با لبانت مرا تسخیر کن

تا در مقابلت زانو زنم

که تسلیم شوم،

با سازت مرا برقصان

تا از چرخش این کره خاکی پیشی بگیرم

مرا ببوس

که لبانت آغشته به طعم نت های خوش نوای زندگی ست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ فروردين ۹۶

گل بگو

گل می گویند و گل می شنوند

مرغان عاشقی که هنوز طعم تلخ جدایی را نچشیده اند

همه این گونه ایم

به فکر فردا نیستیم

محسور حرف های طعم دار عاشقی می شویم

فردا را خواب می مانیم

دیگر نای بیدار شدن را نداریم

و فردا ها 

کمرمان می شکند

زمانی که دیگر حرف هایمان طعم سابق را نداشته باشد. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۷ آذر ۹۵

از عاشق شدن بگو:

چیزی به ذهنم نمی رسید حداقل انتظار مواجه شدن با این سوال را نداشتم، کمی از چای زعفرانی را بلند بلند طولانی طولانی  هورت کشیدم انگار جزوه ی استاد دیفرانسیل را یکباره بلعیده باشی ،دنبال پاسخ بود ، چشم از من نمی جنباند فوکوس بسته ای با چشمانم برقرار می کرد.از جایی، چیزی باید جور می شد سکوت استثناً بد بود همین که فنجان چای را روی سفیدی نعلبکی دایره ای گذاشتم ،گفتم:

عشق عقل از سرت می پراند حتی اگر دوام نیاورد،حتی اگر به رفتنش ایمان داشته باشی باز دوستش داری،ما عشق را دوست داریم نه خوشی بوی تنی را ،ما عقل از سرمان پریده است مانده ایم کجای عشق را دوست داشته باشیم ، اصلاً مانده ایم که عشق یعنی چه؟

خواستم بیش تر از این حاشیه نرفته باشم ،توپ را انداختم درست وسط میدان آموزشگاه الف درست وسط کاغذ قرعه ی استاد وی ری ،لج می کند زیربار نمی رود اصلاًاعتقاد ندارم چیزی از عشق حالیش باشد.عصبانی ،سرسخت، استاد هست امّا حداقل تیک هم ندارد ،شاسی بلند دارد و عجیب با بلوز صورتی رنگش ماشینش ست می شود.بچه ها می گویند سانتافا سوار می شود و من تصورم پیش ناظم مدرسه ابتدایی گیر می کندکه یکبار هم جرات نزدیک شدن به وانت نیسانش را نداشتیم،ناظم چه وانت نیسان چه . از عشق می گویم ،می گویم اِلِ و بِلِ می گویم ضدحال دارد می گویم به ما نمی آید عاشق باشیم چون نه سانتافا داریم و نه بلوز صورتی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ اسفند ۹۲

دوست داشتن تو عادت نمی شود

از روزی که برای دیدنت شمارش ثانیه ها را از ریشه قاچ می زنم فهمیده ام که عاشق تو بودن برایم عادت نمی شود ، یک بار دو بار هزار بار امتحان کردم ، نمی شود فراموش کرد . کوچکترین عکس العمل ت برای م بهانه ای ست تا دوباره با دوست داشتنت دوباره حالم خوب باشد . امان از روزی که ناراحت گوشه ی اتاق خلوت می کنم و چاره ای جز بیرون زدن نیست ، پیاده رفتن نیست ، دیر کردن نیست ، درست وقتی که بی خبر از احوالات م از روزمرگی های م سوال می کنی و باید برای چند کلمه هم که شده چشم های م شادی و آسایش را همراهی کنند. الان در این موقعیت فقط خواستم حرف هایی که در ذهنم تکرار می کنم را بگویم ... کاش زندگی برای ما جور دیگر بود ... گفتم ما ... می بینی خودخواه هم نیستم گفته بودم که همیشه پیش تو خواهم ماند ... هر چند تو نمی خواهی و برای فرار از من بهانه زیاد داری... بهانه ترس از آینده ، و شایددوست نداشتن من ... 


+نمی دانم چه می گویم بن بست که می گویند اینجاست خودم می گویم و خودم می شنوم . 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۲