عمر گذشت، تاریخ ورق خورد و من حرص خوردم و او رفت. می پرسم او که دیگر برنمی گردد من چه کنم ؟ تنها بمانم؟ منتظر یار مهربانی باشم؟ یا اصلاَ بی خیال ماجرا!
می ترسم بگـویم شخـصی دیگر بیاید و وارد خاطراتم بشود، بیاید و گوشه ی نیمکتی بنشیند و به چشمانم خیره بماند. من می ترسم از تازه واردی که دیر یا زود خواهد آمد، حرف خواهد زد و من با دستانم مغز خسته ام را تنبیه خواهم کرد که چرا دستور داد بنویسند "شخصی دیگر وارد شود".
قلب من انگار مطب هر مریض بدحال و شکست خورده ای است که تا دوره نقاحتش پیش من می ماند و بعد بی اینکه حساب کتاب کرده باشد می گذارد و می رود.
وارد نشوید آقای دکتر سفر خارج تشـریف دارند و حالا حالاها قصد برگشتن ندارند. دکترمبتلا به شکست عشقی واگیردار است. دعایش کنید. والسّلام