می خواهم بزنم به دل شهر، خیلی تکراری و کلیشه ای،... تا این چند ساعت باقی مانده را یک جور دیگر باشم... مثل لاش خوری باشم که هیچ فکر سیر شدن ندارد... که این چند ساعت نیز پر بشود، تهی نماند، بیفتم به جان این شهر بد مصب، که هیچ با دل ما خوب تا نمی کند...
کاری نمی کنم، فقط پیاده از این سر شهر تا آن سرش را می روم، و چهره های درگیر پدرها و مادرها را می بینم....
فکرم درگیر اینکه چقدر امسال زود و با عجله می رود که تمام شود... مثل خودم... همه چی با عجله و روی ریتم تند بود...همه کارهایم با عجله ای افراطی، حتی تو ساندویچ خوردن، که هی یادم می رفت خیارشور ها را راه ندهم، یا صحبت کردنم،... آنقدری عجله دارم که گهگاه زیر پایم را نمی بینم، سنگ میرود زیر پایم و مچم کش می رود... عجله ای کاپشنم را می پوشم، آنقدری عجله، که از چند نقطه جر می خورد... یا قاشقی که هی می خورد عدل وسط دو دندان جلویی...
امروز میروم در شهر، برای سفره هفت سین خانه، چیزی بخرم، من نخرم کسی پاپی نمی شود، اول از همه باید یک متری پارچه سرخ رنگ بخرم، و یک گل سرخ... ماهی، مصنوعی اش بهتر است.... همین، چیز دیگری لازم نیست...