رویاهایم نقش اصلی این دور از زندگی را بازی می کنند، رویاهایی برای فردا، رویاهایی که حتی امروز و اکنون را دچار می کنند، به خودم، شبیه ریزترین نقطه ی عالم هستی نگاه می کنم، گاهی خنده دارد، گاهی سخت و طاقت فرسا و گاهی پر از سوال و ابهام. کاش پول نبود. و هیچ چیزی با پول به دست نمی آمد و ثروت آدم ها، شخصیت و آدم های اطرافشان بود. چند سال پیش با فکر و خیال متن های نصف و نیمه از خواب بیدار می شدم، پشت لپ تاپم می نشستم و شروع به تایپ می کردم و اکنون صبح زود بایستی به فکر پیدا کردن پیاز درچه یک از میدان تره بار باشم. یا شاید گاهی با تماس یکی از مشتری ها از خواب بپرم و یا با حساب و کتاب های روزانه خوابم نیمه خواب شود. قصد از گفتن تمام آنچه که روی داده، انکار و ابراز تنفر نیست. شغلم را دوست دارم، اما گاهی دیدن خودم از چشمی دیگر دیدگاهم به دنیا و این مسیری که می رود را تغییر می دهد. من دوست دارم هر کجا که هستم تماما آنجا باشم و یک تن گسیخته در افکار سرگردان نباشم. می خواهم متمرکزتر عمل کنم، خانه ای بسازم برای آرمیدن. که این دنیا چیزی بیشتر از این نیست که برای خواسته های منطقی ات تلاش کنی که در آخر مطمئنن خواهیم رسید.
اکنون در این نقطه هوا گرم و استعدادم برای نوشتن غنچه زده است، اگر سرمای شب سر از تن غنچه هایم جدا نکند، خوب است. گاهی آدم دلش می خواهد که بنویسد، نه برای خوانده شدن و نه برای سند سازی، که صرفا برای آرام شدن، انگار که با دست خودم نوازشم می کنم.
حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم...