۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فوتبال» ثبت شده است

جام جهانی چشمانت

"فینال روزیه که سفت بغلت کنم و از هر دو تا چشمای طلایی ت بوسه بچینم".

علاقه خاصی به کاپ اخلاق داشتیم. هر چقدر زمینه برای سوار کردن دوز و کلک مهیا بود، ما کاسه داغ تر از آش میدان بودیم. یادت هست لابد بارها گفته ام. آن باخت سهمگین. آن باخت به یاد ماندنی. باختی که ما را با چالشی به نام کاپ اخلاق، چرایی ها و چگونگی ها آشنا کرد. توی رختکن سرمربی داد می زد" فوتبالو به گه نکشین، من سرمو میدم اما برای همچین ادایی به تیم حریف التماس نمی کنم". نبودی که ببینی، اکثر بچه ها باور داشتند که خواهیم باخت. برای انکار آن باخت بد، می خواستند تیم مقابل را بی حریف وسط میدان تنها بگذارند. چیزی دور از آیین مسابقات.  تا نه با شوت و نه با دست و پا شکستنی، سه امتیاز بازی را تقدیم تیم حریف بکنند. همین کاری که مراکش هزار بار نیکوتر از آن را پیش کش داد. ببین که این هم کاری بدور از اخلاق نیست. شبیه تقدیم کادوهای یکهویی است. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ خرداد ۹۷

بلنگم

من با این پای لنگم، پله ها رو یکی چهار تا می رفتم بالا. از آخرین پله می دیدم که تنها پشت میز گوشه دیوار نشسته. چشامو کنترل می کردم که به این فضاى غریب و لاکچری مانند عادت کنن. همین که رسیدم بالا، یکی از بغل دستم بلند شد. خوش و بش، به به و از این طرفا، تو کجا اینجا کجاها، تنهایی میگردی ها، من هم دست و پامو گم کرده بودم، چون اصلا انتظار نداشتم استادم رو اینجا تو این موقعیت ببینم. فوری فهمید یه پام می لنگه، پرسید چی شده کجا شده، منم هی می خواستم اون خانومی که اون گوشه تنها نشسته بود رو نشون استاد بدم، یا یه جوری بهش بفهمونم که من با کسی دیگه قرار دارم. ولی یکم کم رویی باعث شد شروع کنم و از اول هر  اتفاقی که افتاده بود رو بهشون بگم. بعد وسطهای حرفم خانومه یادم افتاد. اینکه تنها تو اون گوشه نشسته و مطمئنن منو می بینه که دارم با یکی دیگه صحبت می کنم و ایشون رو علاف کردم.

 از قضا استاد هم هر هفته با ما میاد فوتبال، اون هفته که پام آسیب دید، استاد نیومده بود. برا همین مجبور بودم براش تعریف کنم. تا یه جایی حرف رو کشوندم، ولی یادم می افتاد اون خانومه تنها تو اون گوشه نشسته و منتظر منه، راهی نبود بجز اینکه با اشاره سر به استاد نشون بدم که برای چی اومدم تو این کافه. بالاخره دوست استاد متوجه منظورم شد، بهش گفت دست از سرم برداره. می دونستم که استاد همش از پشت سر منو می پاد. خانومه همونی نبود که چند ماه پیش دیده بودم، یه جورایی به خودش رسیده بود. حداقل اینو از این فاصله میشد تشخیص داد. احوال پرسی کردیم. اولین چیزی که بعد از روی زیبای خانوم دیدم، پنج تا ته سیگار مچاله شده بود و یک فندک. نمی دونم چرا تو اون موقعیت بجای اینکه دست بذارم روی دست، دست بردم به فندک، برداشتم و یه جوری باهاش ور می رفتم. استرسم خالی میشد. نه اون نه من نمی دونستیم با چی شروع کنیم. من به این فکر می کردم که بالاخره چه چیز مهمی بوده که ما رو کشونده اینجا...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

می لنگم

فقط یه گل می خواستیم تا مساوی بشه، بازی سر این بود که هر تیمی باخت باید برای نفرات تیم مقابل نوشیدنی حلال بخره، واسه همین بود همه با جون و دل بازی می کردن. فقط پنج دیقه آخر رو فرصت داشتیم تا حداقل مساوی کنیم. دقیق یادمه که حرکت رو خودم شروع کردم، فرستادم به جناح راست، فکر کنم توپ تو پای آرش بود، من خودمو رسوندم پای دروازه تا آرش بفرسته برام و بتونم گلش کنم، آرش خیلی خوب زمینی به صورت مورب توپ رو فرستاد به طرف من، من خیز برداشتم تا توپ رو بزنم که یهو دروازبان اومد با تکل توپ رو دفع کرد. در ادامه حرکت دروازه بان بخاطر اینکه ما چند قدمی از هم فاصله نداشتیم، دروازه بان با کمر روی زمین سر خورد و تا اینکه رسیده به پای چپ من و پام زیر کمرش موند و به صورت خیلی وحشتناکی به داخل تا خورد، حتی اون لحظه صدای کشیده شدن عضلات و استخونام رو هم من شنیدم، پای چپم رو از زانو به پائین دیگه حس نمی کردم. همه دورم حلقه زده بودن، هر کی یه سوالی می پرسید، هر کی یه حرفی می زد،حتی بعضی ها شوخی می کردن، بهشون گفتم منو بکشین بذارین بیرون زمین شما بازی رو ادامه بدین، چند نفری منو از زمین کندن و گذاشتنم پشت دروازه، خیلی ترسیده بودم، شاید شکسته بود. آروم آروم حس کردم می تونم پام رو تکون بدم. 

وقتی رسیدم خونه، یک راست رفتم در فریزر رو باز کردم و یخ ها رو ریختم تو نایلون، اومدم تو اتاقم، یخ رو گذاشتم رو پام. تو همین حین کارگردان زنگ زد که چرا جواب نمیدی یک ساعته زنگ می زنم، بهش تعریف کردم که فوتبال بودم و چه اتفاقی افتاده، ازم می خواست پوستر رو یکمی ادیت کنم و دوباره براشون بفرستم، بالاخره بعد از یکمی کار تونستم براشون بفرستم. ولی ماجرا از صبح روز بعد شروع شد. من با این پای لنگ در هوا، نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کار می کردم، بهم اجازه داده بودن که یک روز استراحت کنم و تمرین نرم، ولی کاش تمرین می رفتم. دقیقا ده تا فایل از پوستر ذخیره کردم. ذخیره می کردم می فرستادم بعد می دیدن و می گفتن اگه بشه اینجا شو تغییر بده. اگه بشه اونجاشو تغییر بده، کچلم کرده بودن، دیگه آخر سری زنگ زد بهم گفت فونت فلان چیز رو یکمی هم کوچک تر کن، قربون دستت. واقعا داشت بهم بر می خورد. که اینجوری تو کار طراح دخالت می کنند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶

سردردم را کجا بگذارم مادر؟

وقتی کوله پشتی ام را از پشت گلهای شعمدانی یواشکی برمیدارم، دلم می لرزد، وقتی صندوق ماشین را باز می کنم، دلم می لرزد، مادرم است، باز مچم را می گیرد، می گوید کجا اینجور بی خبر؟! نمی توانم دروغ بگویم، همین که می گویم فوتبال، دو سطر حرف آماده دارد که بگوید، نصیحتم می کند، اما من گوش نمی دهم، تنها بهانه ام هدبند است، به مادر نشان می دهم، می گویم خیالت راحت مادر، اینبار هد بند می زنم سرم، دردش کم تر می شود. همین که قدم برمی دارم برای دویدن، سرم درد می کند، شقیقه هایم تیر می کشد، مادرم یادم می افتد، که مقابل پنجره ایستاده است، این بار بهم گفت اگر دوباره بیایی و بگویی سردرد دارم، من می دانم و تو، منم خندیدم، گفتم حاج خانم می خوای اصلاً برم سیاتل پیش پسر عمو یوسف، خیالت راحت بشه، فوری قند توی دلش آب می شود و می گوید؛ هر کسی می خواهد برود، برود، ولی تو هنوز بچه ای... و من می خندم، از اینکه باید کم کم از فوتبال دست بکشم، فوتبالی که از بچگی تا الان با من بوده را باید دیگر روش خط بکشم، نمی دانم این سردرد چه می خواهد از من.....

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵