۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قایق های کاغذی» ثبت شده است

شوردورابیل

دریا طوفانی بود، هیچ پرنده‌‌ای نمی‌پرید. صبح روز بعد، ساحل پر بود از قایق‌های کاغذیِ صورتی رنگ. سرتاسر قایق‌ها پر بود از شعر و زلم زیبموهای عاشقانه. اسم تو به تکرار به تداوم بر روی قایق‌ها حک شده بود، فارسی، انگلیسی با حروف کوچک و بزرگ با قلبی تو خالی در کنج‌ش. دریا آرام شد. خاطر تو دریا را آرام کرد. چه شعری چه غزلی می‌شود با تمام بودن‌های تو نوشت. افسوس بی‌ذوق و بی‌استعدادم. قرارمان شورابیل بود، تو چانه میزدی که سوها باشد. قرار بود قایق‌ها را به آب شورابیل، تو چانه میزدی سوها، بزنیم. چه جوکی. شورابیل و کلت چسبیده به شقیقه قایق‌سوار، مقصد دبی. مگر که دریاچه بال دربیاورد. یا اشک دریاچه را دریا دربیاورد، بچکد به کویر دبی. آخر قایق‌ها جایی ندارند که بروند، این دریاچه‌ها نیم‌وجب‌اند، دوروادور می‌شوند زود. ته می‌کشند. یا صبرشان لبریز می‌شود. برگردید.
قسم به افق بهار و به سوی چشم‌هایت که روبرو را نگاه می‌کنی، قول من قول است. یادت نرفته که چه بود؟ هیچ جای نگرانی نیست. قول و قرار وبال گردن است. کاغذهای مقاوم به آب خریده‌ام، که شبیه مرغابی‌های بولاق‌لار روی آب بغلتند، منتهی شیوه تا زدن‌شان خاطرم نیست، این کج و کوله‌ای که از زیر دست من بیرون می‌آید، شبیه قایق نیست. قبل‌ها بلد دستم بود، فلفور درستش می‌کردم. بهانه هر نامه‌ای بود، یک قایق کاغذی که در دلش حرف‌ها بود! قبل‌ها با هر تکه کاغذی، کارت ویزیتی، دستمالی یکی سرهم می‌کردم. این یکی بیشتر شبیه دستمال کاغذی روز خواستگاریت شده است، از هزارجا بریده به هزار جا خمیده. همین‌‌قدر سخت گذشت. ولی تا خورد. تا خورد زدند پس کله‌ام. باید سریع‌تر پارو می‌زدم. سریع‌تر از دیلاق‌های آشنا ماشنا که قاپ دلت را زدند.
دیگر هیچ کلمه‌ای از شعارهای بین‌مان رنگی ندارد، خنثی شده‌اند، متروک باقی‌اند. این دیگر اول و آخر هیچ داستانی نیست. ما در فقدان یکدیگریم. چه منصفانه. چه دلیرانه. مغزم برای خروج تو قفل می‌شود. بهار اشکم را درمی‌آورد. بشقاب بستنی‌ام آب می‌شود و فلاسک نسکافه‌ات روی سکوی شورابیل از خاطرتم می‌افتد. شوردورابیل را به دنبال تو می‌دوم. لاغر می‌شوم. تکیده و استخوانی‌تر از سربازهای پادگان عجب‌شیر. مگس‌ها داستان روزهای گذشته را دور سرم وز وز می‌کنند. من به کیوسک تلفن کج و وارفته ارتش پناه می‌برم. خدا گله‌گی می‌کند. اضافه خدمت می‌خورم و برای شام سهم دمپایی‌ام را از آشپزخانه پادگان تحویل می‌گیرم. آروغ می‌زنم. پشت هر دروغی. سرفه می‌کنم پشت هر زار زدنی که حلقم را قلقلک بدهد.
تو این‌بار قایق‌های کاغذیِ صورتی را از کرانه دریا پس فرستادی. با تمام شعرها و یادداشت‌های حک شده بر جلدشان. چه یادداشتی. خوشا به حال و روزمان.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

قایق های کاغذی

من آدمیم که تصمیم های یه دفعه ای زیاد می گیرم، نه اینکه بدون حساب کتاب باشه نه، مثل این می مونه که داری تو یه پیاده رو قدم میزنی و تو فکری، بعد همین که تو فکری، عقب گرد میزنی، یا چه می دونم، به چپ چپ، هر جایی هر مسیری بجز مسیر مستقیم، میخورم به مردم، فش میدن بهم، ولی من کسی رو نمی بینم، من مسیر جدید رو می بینم، راهی که باید برم...آره... بعضی وقت ها تو زندگی حرف ها انقدر توی مخم تلنبار میشن تا خیلی راحت در عرض یک ثانیه عقب گرد بزنم و راه اومده رو مسیرش رو تغییر بدم، ... من از این کارا خیلی بلدم، تو زندگی، تو درس تو نوشتن، تو تیاتر... هر بار که برمی گردم، حس میکنم بیشتر تَرک برمیدارم، بیشتر تنها میشم، چشام از سر گریه ای که نمیاد میسوزن و ... این نوشته رو در عرض همین یک ثانیه نوشتم، پاهام داشتن می پیچیدن، من داشتم این حرف ها را بیرون می ریختم،... تَرک ها ریشه میزنن، وقتی حس کنی خیلی تنهایی...


پ ن: این آهنگ برای من هم صحبت خوبیه!

QaraQan-kagiz-gemiler


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ آبان ۹۵