نشد، مغزم به حرف نیامد. خفهش کردم، شکنجهش دادم به چوب بستمش، دستوری جز زل زدن صرف نداد. التماسش میکنم، ناز میکند. این تصویر سفرهای وسیع است، اما من چیزی برای التذاذ نمییابم. طلسم شدهام. یا شاید حدیث نفسم با من قهر کرده است. چند روزی است که خستگی جان، امانم نمیدهد از او بشنوم. به او برگردم و او را در آغوش کشم. افسوس که فرّار است و بیوفا. تو سراغش را نگیری، دل نمیدهد. حتی شاید فراموشت کند، به هر چیزی چنگ بیندازی، به حبل الورید نمیشود که نمیشود. نگاه میکنم، به خوانش رنگها و محسوسات اکتفا میکنم. این دستان عاجز من کاری از پیش نمیبرند. نمیشود. هیچ سرنخی به من نمیدهد. به هیچ کدام از خاطراتم وصل نمیشود با هیچ حسی در من عجین نمیشود، نمیشود. این که به گمانم نزدیک میشود برای من دمدستیتر از هر سوژهایست. دستان عاجز من. دستان فانتزییاب من، که سهمتان از صیقلی معشوقههای دور و دیرینم یکسان نبوده، کمکم کنید. به خورجینهای چوپان و ارباب حمله کنید، بدرید، برایم قصه بیاورید. قصههایی باردار و پا به ماه. برایم آوای نینوچکاهای روسی را بیاورید. میخواهم سالاد قصه درست کنم. میخواهم تمام زندگانیم را ماله بکشم. با همه چیز به قدر شش کف دست صاف باشم، بالماسکهها را یک به یک از چهرهام بکشید، من خویش خویشتنم باشم. و بذر قصه به سرتاسر کره خاکی بپاشم، از نو الفبا بیاموزم، از نو کودکی کنم، مادرم برایم قصههای نگفتهاش را بگوید، آی دستان عاجز و بیرمقم. یاریم کنید به قدر سیریم عصاره قصهها را ببافید به هم. به قدر توانم. قصهای برایم ببافید. قصهای از من.