بعضی چیزها هیچ وقت دست از سر آدم بر نمیدارند. از پدر به پسر از پسر به پدر، چیزهایی موروثیاند؛ مثل دوست داشتن کفشهایی که هنوز زوارشان درنرفته است.
از وقتی که دیگر پا برهنه نبودهام، همیشه حسرت داشتن کفشهای نو با من بوده است. کفشی نبوده که چند بار تعمیرش نکرده باشم، چند بار با چسب و نخ و سوزن و چند بار هم با دست کفاش. این آخری هم برای خود شاهکاری شد ماندگار. حالا همه فکر میکنند کفش نو خریدهام. من هم به روی خودم نمیآورم. حالا پدر که از بوی رنگ ته و توی ماجرا را فهمیده، کفشهایش را برای رنگآمیزی به من سپرده است. همین یک ساعت پیش رفتم زیرزمین خانه، کار رنگآمیزی کفش پدر را هم تمام کردم. این یکی سریعتر و بهتر از قبلی شد، به هرحال بسوزد پدر تجربه.