من با این پای لنگم، پله ها رو یکی چهار تا می رفتم بالا. از آخرین پله می دیدم که تنها پشت میز گوشه دیوار نشسته. چشامو کنترل می کردم که به این فضاى غریب و لاکچری مانند عادت کنن. همین که رسیدم بالا، یکی از بغل دستم بلند شد. خوش و بش، به به و از این طرفا، تو کجا اینجا کجاها، تنهایی میگردی ها، من هم دست و پامو گم کرده بودم، چون اصلا انتظار نداشتم استادم رو اینجا تو این موقعیت ببینم. فوری فهمید یه پام می لنگه، پرسید چی شده کجا شده، منم هی می خواستم اون خانومی که اون گوشه تنها نشسته بود رو نشون استاد بدم، یا یه جوری بهش بفهمونم که من با کسی دیگه قرار دارم. ولی یکم کم رویی باعث شد شروع کنم و از اول هر اتفاقی که افتاده بود رو بهشون بگم. بعد وسطهای حرفم خانومه یادم افتاد. اینکه تنها تو اون گوشه نشسته و مطمئنن منو می بینه که دارم با یکی دیگه صحبت می کنم و ایشون رو علاف کردم.
از قضا استاد هم هر هفته با ما میاد فوتبال، اون هفته که پام آسیب دید، استاد نیومده بود. برا همین مجبور بودم براش تعریف کنم. تا یه جایی حرف رو کشوندم، ولی یادم می افتاد اون خانومه تنها تو اون گوشه نشسته و منتظر منه، راهی نبود بجز اینکه با اشاره سر به استاد نشون بدم که برای چی اومدم تو این کافه. بالاخره دوست استاد متوجه منظورم شد، بهش گفت دست از سرم برداره. می دونستم که استاد همش از پشت سر منو می پاد. خانومه همونی نبود که چند ماه پیش دیده بودم، یه جورایی به خودش رسیده بود. حداقل اینو از این فاصله میشد تشخیص داد. احوال پرسی کردیم. اولین چیزی که بعد از روی زیبای خانوم دیدم، پنج تا ته سیگار مچاله شده بود و یک فندک. نمی دونم چرا تو اون موقعیت بجای اینکه دست بذارم روی دست، دست بردم به فندک، برداشتم و یه جوری باهاش ور می رفتم. استرسم خالی میشد. نه اون نه من نمی دونستیم با چی شروع کنیم. من به این فکر می کردم که بالاخره چه چیز مهمی بوده که ما رو کشونده اینجا...