س ک و ت، ریشه حرف های نگفته است،
شبیه لامپ هشداری ست که تا نورش به چشمانم می خورد، گوشه ای کز میکنم، با خودم با اطرافیانم سر هیچ و پوچ، سر بهانه های آبکی لج می کنم، کودکی کم سن و سالم، یا دیوانه ای حساس به نور زرد سکوت. من وقتی سر از سکوت فراتر می نهم، نور خورشید را می بینم، شبیه موتورهای خورشیدی، با نور تغذیه می شوم، اما اگر شب را شبیه چادرهایی سیاه رنگ بر سر من بکشند، سکوتم دیدنی ست، اعلاست، وقتی سکوت می کنم، از سکون خوشم نمی آید، چون بیشتر به یک مرده شبیه م تا آدم، هر چند حرکت کردنم من را زنده نمی کند، لااقل حس می کنم، برای زنده ماندم شبیه مرده های متحرک راه می روم و شاید قدم هایم تکه های نافرجام تلاشی باشد برای راهگشایی دوباره. س ک و ت می شکند، قدم هایم تندتر می شوند، دیگر با هیچ کس چه آشنا چه غریب لج و لج بازی و مخالفت نمی کنم، به روی همه می خندم، بعضی ها به من می خندند، و آنهایی که کف و سوت می زنند جوابشان را با کف و سوت می دهم، لاقیدی در این زندگی دست و بالام را برای خوب بودن، برای شاد بودن باز گذاشته است...مشکلی نیست تو فکرش را نکن!