داشت زمزمه می کرد، هر صلواتی که می فرستاد، یک بار دکمه صلوات شمار را فشار می داد، من وقتی کنار در اتاق مصاحبه ایستاده بودم، رو کردم به او
-گفتم؛ برای من هم چند تا می فرستی؟!
-گفت؛ اگه دوست داری، برات آیت الکرسی بخونم!
-گفتم باشه،
خانمی که کنارش نشسته بود...
-گفت؛ بخون رو صورتش فوت کن،
او خواند، و گویا فوت کرد روی صورتم.
نوبت من که شد، وقتی در را باز کردم، دیگر استرسی نداشتم، خیلی آرام بودم، خیلی خوب بودم...وقتی نشستم روی یکی از صندلی ها، پای راستم را به هوای اینکه خواب نرود، دراز کردم زیر میز، در همین حین کف پایم خورد به کفش تازه واکس زده یکی از استادها، آنکه ابروهایش گره خورد، سوال هایش پیچیده تر شد.آرام نبود، دیگر آرام نبودم، در آن یک ربع ساعت دمار از روزگارم در آورد، کاش آن خانم درست روی صورتم فوت می کرد، نه این ور و آن ور و یا حداقل برایم دوباره آیت الکرسی می خواند، و خودم فوت می کردم روی این عارضه ای که ناخواسته به بار آمده بود.