از چه بنویسم؟
«از هر چیزی.»
با اشتیاق عکس خانه را نشان میدهم، زینب همین که عکس را میبیند و حرفهای من را گوش میدهد، میگوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلیام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان نگاه میکند، من هر دوشان را نگاه میکنم. حتی ثانیهشمار را. سبز که میشود روی عقربههای ساعت میخزم. آرش محکم «نه» میگوید، امیر غلت میزند، قرار است پاشنهی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من میگوید، فکر میکنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر میرود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر میکند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین میکند،
هنوز به این چیزها فکر میکنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم میکشد که یادم میرود باید سراغ یادداشتهایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بودهام را مینویسم. جای چیزهایی خالیست. دست نیکه، آرلت و دیه را میگیرم، برایشان بلیت اتوبوس میگیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که میشوم، چشمانم را میبندم. سینی چای را سمت آقای دلخواه میگیرم، زبانم میگیرد، یاد متن سیزده عرفان میافتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه میگیرم، لبخند میزنم، مثل همیشه میخندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم میخورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...