۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوروز» ثبت شده است

چند ثانیه قبل عید

ذهنم خالی از کلمه س. ولی پر از تصویره. این روزا که اسفند دست و پاش رو جمع می کنه و سال نود و شش خودش رو می تکونه. من مثل بیست و چند سال گذشته صبح تا عصر سر کار، زیر نور آفتاب، توی گرد و غبار می گذره. باز من سمج تر از این حرفام. دوست دارم عصر که از کار برمیگردم. با اون حال بی حالم و انرژی ته کشیدم. برم لای مردمی که ذوق کردن از اومدن بهار. برم و بین این جمعیت راه برم. بشینم. عکس بگیرم. انگار وظیفه س. دوست دارم شبیه خیلی از این مردم برم ویترین مغازه ها رو نگاه کنم. انتخاب کنم. سر قیمت چونه بزنم و آخرشم نخرم بیام بیرون. دم دمای عید شهر بوی ماهی قرمز میده، بوی سبزه. بوی آجیل... امسال من بد نبود. یعنی می تونست بهترتر باشه. بعد تولدم، دوستی و مهربونی رو بیشتر از پیش تجربه کردم. فهمیدم تو این سال ها که هی زور زدم تا خوش باشه این پنج روز دنیا، تبدیل شدم به یه آدم شوخ و خنده رو. قبلنا خجالتی بودم. بیشتر عرق می کردم. بیشتر دوست داشتم گوشه نشینی کنم. تنها باشم. ولی لذتی توش نبود. هر چی بود تهش مزه زهرمار میداد، نمیشد ادامه داد. تو این بی مزه گی روزگار لاکردار خلق و خویم با یک نفر حسابی گل کرد که بعد از اون همیشه باهم خندیدیم. این اتفاق خوشحالم کرد. دروغ نیست که بگم امیدوار شدم به چرخیدن این چرخ و فلک بی صاحاب. تو این سالی که سفره ش داره جمع میشه، یه کوچولو خودمو دوست داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷

کارت پستال

قبل عید، دوستان هنرهای تجسمی یکجا جمع شده بودند و من هم میهمان آنها بودم، در این کارگاه که با عنوان اولین سالانه تبادل کارت پستال نوروزی بود، هر یک از شرکت کنندگان کارت پستالی با مضمون نوروز طراحی کردند، و در پایان کارگاه به صورت قرعه کشی کارها بین دوستان تبادل شد، که من در بخش گرافیک شرکت کردم، و این کارت رو طراحی کردم که تقدیم می کنم به دوستان وبلاگی عزیز.

-البته همون روز یکی دیگه طراحی کردم ولی خودم خیلی خوشم نیومد:

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ فروردين ۹۶

در تنگنای عبور

می خواهم بزنم به دل شهر، خیلی تکراری و کلیشه ای،... تا این چند ساعت باقی مانده را یک جور دیگر باشم... مثل لاش خوری باشم که هیچ فکر سیر شدن ندارد... که این چند ساعت نیز پر بشود، تهی نماند،  بیفتم به جان این شهر بد مصب، که هیچ با دل ما خوب تا نمی کند...

کاری نمی کنم، فقط پیاده از این سر شهر تا آن سرش را می روم، و چهره های درگیر پدرها و مادرها را می بینم....

فکرم درگیر اینکه چقدر امسال  زود و با عجله می رود که تمام شود... مثل خودم... همه چی با عجله و روی ریتم تند بود...همه کارهایم با عجله ای افراطی، حتی تو ساندویچ خوردن، که هی یادم می رفت خیارشور ها را راه ندهم، یا صحبت کردنم،... آنقدری عجله دارم که گهگاه زیر پایم را نمی بینم، سنگ میرود زیر پایم و مچم کش می رود... عجله ای کاپشنم را می پوشم، آنقدری عجله، که از چند نقطه  جر می خورد... یا قاشقی که هی می خورد عدل وسط دو دندان جلویی... 

امروز میروم در شهر، برای سفره هفت سین خانه، چیزی بخرم، من نخرم کسی پاپی نمی شود، اول از همه باید یک متری پارچه سرخ رنگ بخرم، و یک گل سرخ... ماهی، مصنوعی اش بهتر است.... همین، چیز دیگری لازم نیست... 



  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵