هشت ماه از تلاطم سخت، از تقدیر ناهمگون روزگارم میگذرد، باز من راهی تهرانم، در این برف و کولاک، و همگان در تعجب و سوال، و نپرسیدن. من این روزها نمیدانم چه میکنم، من تنها چیزهایی که به ذهنم میرسد را انجام میدهم. به جز چند بلیتی که برای تماشای تئاتر رزرو کردهام برنامه دیگری ندارم. اما انگار کسی درونم دوست داشت به هاستلی خلوت، و در واقع خانهای خلوت پناه ببرد. کاش آن خانه مال من بود.
نمیدانم از کجا شروع کنم، نمیدانم چند روزی طول خواهد کشید اما من فعلا در قلب تهرانم. بهارستان. هفده بهمن ماه هزار و چهارصد شمسی. شاید اینجا به من ناهار بدهند.