آشوب پیر شدن و بیثمر بودن، رخ به رخ مقابل چشمانم تلو میخورد. غمآلودترین بارِ انکار و سرکوب زمانی سوار مغزِ روحت میشود که همنشین پیدای تو، به ناگاه ناپیدا شود. نمیگویم بندهای اتصالت گشوده میشوند، تو ول میشوی، معلق میمانی، سرت سنگین میشود و شاید جمجمهت تاب بردارد، شعورت کج شود.
شیر آب را میبندم. سکوت حمام با سقوط تک قطرهای میشکند، قطره دوم را میپایم، سقوط کلهشق را میبینم، به دنبال چیست؟ شیر آب را باز میکنم، کف دستم را روی زمختی تنم میکشم، فشار میدهم، گرمم میشود، آب داغ است و من دوام میآورم، روح قطرهها در عروج به سوی آسمان، روی آینه حمام در تقلای زندگی دوبارهاند، میبینم. و چه خوب که من اکنون آنها را میبینم، تقلای پاکبازانه، در صیقلی آینه رسوب بسته، شگفت زده میشوم، قطرهها به تنم تمسک میجویند، التماسم میکنند، اما در من توانی برای نگه داشتن شان نیست، حیف که دیگر کودک نیستم تا با تکه چوبی قطرهها را به یکجا روانه کنم، من را ببخشید که دیگرنایی برای بازی نیست، ببخشید که درکشتار شما من هم شریکم. دیری نمیکشد که درمنجلاب هستی دوباره به هم پیوستهایم، آنجا این من بیگناه به پای شما خواهم افتاد، تقلا خواهم کرد، دست به دامانتان خواهم بود، شما هم مثل من در ازدحام شلوغی قطرهها نالهام را نخواهید شنید، و من سر خواهم خورد و در قعر وجودتان به آب خواهم پیوست، بازمانده من نمناکی اندک صبحهای عاشقیام خواهد بود، پیشکش شما...
شیر آب را می بندم. مذاکره ما به پایان میرسد، و این تن بیمار گونه، استخوانهایش را برای بوییدن تو منقبض میکند، تو آنجایی و من در اقلیم محرومان، هرگز حدیث حاضرغایب شنیدهای؟. به معشوقهات مینگرم، به تن استخوانیش، به دستانش و انگشتان باریکاش. او نمیداند که چگونه با انگشتانم تو را سحر میکردم. نمایش تمام میشود، همه از صندلیهاشان بلند شده، به سمت خروجی میروند، کسی صدایم میزند، در ردیف سوم سالن نمایش خوابیدهام، موش مردهام. تا ولم کنند به حال خودم، من در میان جمع و دلم جای دیگر است...