روزهایی که گذشته اند
امروز و دیروز، تمام حواس مرا
لبریز از کنجکاوی می کنند
به خودم شک دارم
شاید گذشته ها، من نبوده ام
و دیگری که اکنون نیست
گذشته ها را بجای من زندگی کرده است
قصه هایی خوانده می شود
که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم
به اینکه آخر داستان چه می شود
کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند
اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم
مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است
و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام
لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم
بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم
بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است
و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.
حسم این است که فریب خورده ام
و من نباید ببینم و یا بشنوم
تا شبیه کرم ابریشم
پیله ای دور خودم بدوزم
تا بوقت دیوانگى
آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند
لایه های تو در توی پیله را بشکنم
و شبیه پروانه ای تازه نفس
بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.