دقیقاً 10 دقیقه دیر کرده بودم، ساعت 11 و 5 دقیقه بود که پیکان را بین چند متر فاصله پراید و دویست و ششی جا کردم، به سختی! در را قفل کردم، و با عجله به طرف درب دانشگاه قدم برداشتم، هر بار که از جوی عریض کنار خیابان می پرم به آن طرفش، هر بار که چشمم به جریان آب می افتد، به افتادن فکر می کنم، به این که وای اگر بیفتم، چه شود!... انقدری ساعت تند تند جلو می رود، که وسوسه ام می کند تا از نرده های محوطه دانشگاه بالا بروم و راهی را که 2 دقیقه ای بهش می رسم را به 5 دقیقه دیگر کش ندهم، اما اینجا یک محیط فرهنگی ست. در ورودی دانشگاه، روی خوشی به آقای حراست نشان می دهم، تا گیر ندهد، که بگوید مهندس دانشجوی این دانشگاهین؟ و من بگویم نه و او بگوید پس اینجا چیکار دارید؟ و من بگویم اینجا تیاتر تمرین می کنیم و او بگوید.... اهههههه .... من که 5 دقیقه هم برای ایشان به خاطر سین جیم هایشان بدهکار نیستم، خدا را شکر، حقه ام گرفت، رسیدم به سالن تمرین، توی راهرو، با همان سرعتی که دارم، به آینه ای که روی دیوار سمت چپم آویزان است، نگاهی می اندازم، البت به آینه که نه به بر و روی خودم نگاه می کنم، که نکند خستگی و عجله بر سر و صورتم زار بزند، پشت در می ایستم، مکث می کنم، صدای کارگردان را می شنوم، دست می اندازم روی دستگیره، التماسش می کنم که صدای گوش آزاری در نیاورد، اما می آورد، صدای گوش آزاری تولید می کند، اول سرم، بعد پای راستم، نگاهم و بعد من وارد پلاتو می شویم، همه به من خیره می شوند، کارگردان سر می چرخاند، و دوباره ادامه حرف هایش را پی می گیرد، زیپ کاپشنم را بی صدا پایین می کشم، درش می آورم، می گذارم گوشه ای، تلفنم را در حالت سایلنت می گذارم ، و پرت می کنم روی کاپشنم، و می روم در ردیف بچه ها می ایستم، کارگردان می گوید، از امروز تمرین به دلایلی تعطیل است، و ادامه نخواهد داشت...