۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

بعد تو بدون تو

امروز همه چی بد بود. این بد بودن درست از ساعت ده شب دیروز شروع شده بود، وقتی که توی ذهنم برنامه ریخته بودم تا بتونم تا صبح همه کارها رو انجام بدم و نمی تونستم، باید سناریو های سفارشی رو تموم می کردم و میفرستادم تا بلکه مدیر بخونه و ساعت سه نصف شب برام تحلیلش رو بفرسته، ساعت می گذشت و من هنوز در اجابت امر و فرمایش های پدر و مادر بودم. نمی دانم چقدر می توانید این حس را که من این روزها دارم را درک کنید. اینکه دیگر وقتش رسیده است و باید کاری کرد، اینکه احساس می کنید اطرافیانتان چشمانشان به سوی شماست تا خبری بشنوند. این که با اطمینان تمام برخیزی و بگویی، من دیگر مسیر زندگیم را انتخاب کرده ام، بگذارید همین راه را ادامه بدهم. ولی اینجا درست جایی ست که خودتان هم در تردید هستید. آیا تا اینجا توانسته ام کاری برای زندگیم بکنم؟... 

در این بین فقط از یک چیز بسیار خوشحالم، اینکه توانسته ام از پیش فرضی که برای زندگی ام چیده شده بود خارج بشوم... این حس وقتی کاملا ملموس شد که، یکی از دوستان دوران مدرسه که اکنون نیز باهم در یک گروه تئاتر کار می کنیم، بهم گفت: اصلا اون زمونا فکر نمی کردم آینده ت اینی بشه که الان توشی... من خودمم فکر نمی کردم روزی بشینم وبلاگ بنویسم، یا برم تئاتر کار کنم یا حتی چه می دونم خوره کتاب باشم...ولی شدم...همه این سال ها به این فکر می کنم که چی باعث شد من کتاب بخونم؟! به تئاتر و سینما علاقه پیدا بکنم و کل زندگیم رو اینجا بنویسم... توی پاسخ همه این سوال ها چیزی رو پیدا می کردم که برای من معنی واقعی عشق رو داشت. تو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ مرداد ۹۶

زین رنج هم مرنج که این نیز بگذرد

مدتی است به کاوش در مورد ریشه های افسردگی و سرشکستگی خودم پرداخته ام. چند جلد کتاب معتبر نیز خوانده ام، از صاحب نظران حرف های چالش برانگیزی بدست آورده ام. در مورد شخصیت ها، در مورد دنیا، خوشبختی و خدا و گناه و هزار کلمه قلمبه دیگر. به نکات جالب و بعضاً مبهمی رسیده ام. خوب اینها را گوشه ای نگه دارید؛
امروز بر حسب عادت، به وقت خواب، چراغ های اتاق را خاموش کردم، تا زمانی که با برادرم شریک بودیم، هر وقت او قصد خواب می کرد، چراغ ها را خودش خاموش می کرد، بی اینکه از من نظری پرسیده باشد، خوب، دیکتاتور بود. خواب او باید خواب ما می شد، خوب من اگر کتابی دستم بود همان نیمه ها ول می کردم و به خواب می رفتم. 
برادرم ازدواج کرد و حالا اتاق، چهار دیواری اختیاریِ من است، اکنون این اتاق اولین زاویه تنهایی من را تشکیل می دهد، جایی که می توانم تا صبح کتاب بخوانم، بلند بخوانم، حتی می توانم نقش شخصیت ها را بازی کنم، می توان تمرین نفس کشیدن از دیافراگم را یاد بگیرم، تا صبح می توانم غرق موسیقی شوم، یا می توانم بیشتر از پیش در روشنایی بنویسم، دیگر بجز من کسی چراغ ها را خاموش نمی کند، قبلا وقتی چراغ ها خاموش می شد، مغزم فرمان خاموشی می گرفت، فکر می کردم دیگر هیچ کاری نمی شود کرد، زیر پتو می لولیدم تا خوابم می برد، آن وقت ها خبری از فیلم دیدن نبود، توی خانه شرایط دیدن فیلم های هیچکاک  و ... را نداشتم، اما این روزها به طرز عجیبی سکوت را حس می کنم، شاید گاهی ترس سراغم می آید، ولی سعی می کنم ترس را در خدمت داستان های خیالی ام در آورم.
این روزها رساله ارشد از هر چیزی بیشتر ذهنم را درگیر کرده است، اما واقعا به مریضی بدی دچار شده ام، دیگر انرژی و انگیزه ای برای گرفتن مدرک ندارم. هرچند در گروهی از طراحان شهری با نام شارِت کار بی مزد و منتی انجام می دهم، اما پای نوشتن رساله خودم که می رسد، فلج می شوم، چیز سختی نیست، بیشتر از یک هفته وقتم را نمی گیرد، اما به طرز مشکوکی منتظر رسیدن حوصله و انرژی برای تمام کردنش هستم. اینها به کنار هر روز طرفای ظهر دو ساعت تمرین تئاتر می روم، که خواسته و ناخواسته توان زیادی طلب می کند...
چهارشنبه تهران بودم، رفته بودم دانشگاه، تا بلکه حال و هوای درس بزند به سرم، دو نفر از رساله شان دفاع کردند، نمی گویم خنده ام گرفت ولی خوب به بی ارزش بودن وقتی که پای پر کردن بی هدف کاغذ رساله صرف می شود، حیفم آمد، چقدر حرف از تئوری می زنیم، دانشجویی که کارش طراحی ست چرا باید غرق تئوری های کپی شده باشد، نمی دانم شاید من بعضی از چیز ها را بیش از این که لیاقتش را داشته باشند جدی می گیرم، یعنی بی خود کتاب های زبان اصلی  را خریدم و قسمت های بدرد بخورشان را ترجمه کردم، که چی؟ بلکه حرفی گفته باشم، بلکه این تلنبار مزخرف پایان نامه نویسی کمی برایم مفید باشد، اما چه سود! 
دغدغه های روزانه زندگی هر دوره سخت و سخت تر می شود، بشخصه بیشترین مشکلی که با آن دست و پنجه نرم می کنم، زمان است. هر چقدر بدو بدو می کنم، باز شب های زیادی را بیدار می مانم، تا بلکه تکالیف کلاس زبان را تمام کنم، یا با دیالوگ های نمایشنامه هایم ور بروم، یا چه می دانم، به گل های بی چاره ام آب بدهم و به شاخ و برگشان برسم...اما هر وقت خسته می شوم، و ناتوان در مقابل زمان زانو می زنم، از همه می بُرم، فکر می کنم دیگر لیاقت هیچ چیز را ندارم، بله، زمانِ از دست رفته، تابوی بزرگی است که من برای خودم تراشیده ام، می دانم وسواسی که به گذر زمان دارم، مثل خوره در خونم جاریست، وای از وقتی که زمان به دست خودم یا به دست دیگران تلف شود، وای وای که چقدر ساده انگارانه می اندیشم، آیا زمان تلف می شود؟ یا این خود منم که هر روز سرخورده تر و عصبی تر می شوم...بس است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

چالش کتاب خوانی

آنیل نویسنده وبلاگ پرطرفدار " وهیچ " از من دعوت کرده تا در یک حرکت فرهنگی به یک نفر از دوستان کتابی هدیه دهم و از پنج نفر دیگر نیز بخواهم این فعالیت خیلی جالب را ادامه دهند.

وبلاگ های دعوت شده:

- آدامس با طمع کروکودیل

- وقتی سکوت می کنم

- ول کن جهان را ؛ قهوه ات یخ کرد...

- جیغ و جار حروف

- چشم هایم بسته بود


+ من کتاب " لب بر تیغ " حسین سناپور رو تقدیم می کنم به داداش بزرگم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۳