از داخل رادیوی محلی صدای مردی غمگین و سوزناک سوار بر ارتشی از جمله های مایوس و ناامید داستانش را شروع می کند و من تفاله های چای دیشب را دور می ریزم و از سر عادت لیوان هایمان را با چای خوش عطر پر می کنم، و به سوی اتاق روانه می شوم، در را به زحمت می گشایم دری که هر روز به بهانه دیدن تو بارها باز و بسته می شود و در هیاهوی این بلاتکلیفی، یک لیوان چای بهانه ای دندان گیر دستم می دهد تا یاد تو در صبح های سرخیز من بدرخشد. نگاهم را از آینه روی میز دور می کنم، نکند چهره رنگ پریده ام را ببینم و بار دیگر در گوشه ای از اتاق کز کنم... چقدر هوای خانه راکد و بی میل است، این فضای بی نفس توان از من می رباید و مرا روی دستبافی از تو رها می کند... دیگر هوس چای معطر را ندارم، تمام وجودم سرشار از عطر دست هایی ست که بر این فرش داراق زده است. و تیزی خرده شیشه ها بیشتر از سوزش چایی ست که بر دستانم چنگ زده است.
و مرد از داخل رادیو می گوید: بلند شو، اینجا خلوتی ست بی ادعا، اینجا کافه ای ست که به وقت عید فقط یک میز رزرو شده دارد، این در و دیوار این صندلی های چوبی میخ دار و یا آن بطری های خالی، خانواده مردی ست که کریسمس را همیشه با همان جمله تکراری تبریک می گوید و با بی میلی به گوشه ای از بوقلمون چنگ می زند.