می دونی چرا آدم از همه چی دل زده میشه؟ و شب و روزش رو صرف میکنه برا آیلتس و دردسرهای گرفتن اقامت از یه کشور دیگه... می دونی چرا؟ ... من که نمی دونم ولی صبح که خودمو تو آینه دیدم، حس کردم دارم بیراهه میرم، شاید شبیه همه چیزهایی که تا حالا تجربه کردم، آیلتس و مهاجرت هم تونستن منو دل زده کنن.
شاید این تناقض های زیادی که دور و اطرافم تو چهره مردم می بینم، شده مثل یه بیماری، من خودم هم تو تناقضم، روزی شش ساعت کلاس دارم، وقتی که باید صرف پایان نامه بکنم بین حس هایی که از دنیا و ورکشاپ نقد فیلم و تمرین تئاتر می گیرم، از بین میره، روزی هم هست، صب تا شب، ته و توی مقالات انگلیسی رو در میارم تا بلکه بتونم یه موضوع جیگر پیدا کنم، تا بلکه یه فرجی بشه. موضوع رو بیخال بشم فردا باز سری تناقضات جدید از راه میرسه، یک روز تمام باید بشینم پای صندوق رای. البته که امروز باید میرفتم دکتر، گفته بود سرپایی جراحیتو انجام میدم، ولی نرفتم، چون با این حساب نمی تونستم از عهده مخارجش بر بیام، خوب چرا رفتم دکتر؟ از اول هم می دونستم خرجش بالاس.... همممم...از طرفی هفته بعد کنکور دارم. به دوستم گفتم بتونم میام تهران میریم تیاتر می بینم ولی هنوز نرفتم... برنامه ورزشیم افتاده رو تکرار، باید دوباره چیزی بنویسم تا کلی با اون یکی فرق داشته باشه...
ذهنم شده مثل یه کاسه پر آش رشته، همه چی توش دارم، از هر زبونی، ترکی، فارسی، انگلیسی، به همه چی فکر میکنم، چند روز درگیر کلمه پروپاگاندا شدم، یا اون پسری که همیشه تو خیابون میبینمش و همهش برام آشناست نه فقط چهرش بلکه زندگیش برام آشناست....یاد شنبه می افتم، همه سوژه هام برای تدوین یه فیلم اتوودی از سرم می پرن...یاد استاد می افتم که می گه: تدوین رو با ذوق انجام بدین... دارم چیکار میکنم، کسی نیست یه سیلی جون دار بخوابونه رو صورتم! تا دس وردارم از اینا ...
فک می کنم اگه روزی بفهمم که اشتباه کردم، همه این دل مشغولی های خودم رو خط می زنم، نمی دونم پای کدوم حرفی زانو بزنم و تسلیم بشم، میگه ادامه بده، شاید اولین قصه رو تونستی به چاپ برسونی...منم میگم چشم، سعی ام رو می کنم، ولی! ... تو مسیری که با ماشین میرم سر کلاس، به خودم میگم : می دونی داری چیکار میکنی! میگم: بلاخره که زندگی منتظر من نمی مونه، کارای من که برا کسی ضرر نداره، اگه سری هم به سنگ بخوره سره منه نه کسی دیگه .......... و من این چهارراه رو رد می کنم...