مسئله زنه. همین‌قدر غامض و حل‌نشدنی. حتی با هزار و یک شب حرف زدن مدام هم حل نمی‌شه. هی حرف می‌زدم، حرف؛ کش‌دار و قوس‌دار، پیچ‌دار، بالا و پایین‌دار، آخرش می‌رسید به تو، می‌پیچید، می‌رفت، خم می‌شد، کج می‌شد، تا ته تهش، جایی که دیگه مجبور می‌شدم اعتراف کنم که هنوز دارم به تو فکر می‌کنم. دکتره نقش منو بازی می‌کرد، من نقش تو رو، بردیمش جلو، تا جایی که می‌شد، تا جایی که دیگه چیزی از خودمون نمونده بود. من حرف می‌زدم، جای خودم، جای تو، جای دکتره، جای مادرت، خواهرت، حتی جای دوست‌پسر قبلیت، حتی جای پدرت که همیشه ساکت بود و فقط با نگاهش فکر می‌کرد صدای خودش رو رسونده.
مسئله مرده. تو همه رو از خودت فراری می‌دی، تو انتخاب می‌کنی که کسی بهت نزدیک نشه، بعد امروز می‌گی دکتره داره می‌بنددت، بهش اعتماد می‌کنی، براش وا می‌شی، با صداقت، با شفافیت، تهی می‌شی، پر می‌شی، می‌ری با باد، تو کوچه‌های تنگ و خاکستری، دنبال صدای من می‌گردی، یه‌هو صدام می‌زنی، نرم، سبک، پر از تردید، با یه «تو چطوری؟» که انگار از تهِ عمقِ خاک درومده باشه.
مسئله زن و مرد باهمه. همین که نمی‌رن زیر یه سقف، آدم دلش براشون می‌سوزه، ولی خب فکر نمی‌کنم اون بتونه کاری کنه، نمی‌تونه این دنیا رو برای من بهتر، قشنگ‌تر، آروم‌تر کنه. من فقط می‌خندم به این بازی بزرگ. دستی‌دستی، با اینکه می‌دونستم تهش بن‌بسته، زدم به بیراهه، از هیچ‌جا سر درنیاوردم، برگشتم همون خونه‌ی اول: سید برقی. پلاک؟ نشونه‌ی خوبیه که یادم نمیاد. اما نمای ساختمون هنوز یادمه، کافیه بپیچم تو کوچه، حتم دارم مثل یه چی‌چیه‌ی آویزون، می‌رم جلوی در، تو درو باز می‌کنی، با یه ظرف پر بستنی و پسته و بادوم، حتی لباست با رنگ بستنی ست شده، قاشق رو می‌برم بالا، یه تیکه از تو، یه تیکه از بستنی، اما تا من بجنبم، هر دوتا ذوب شدین زیر ظل آفتاب، تا من برم سربازی و برگردم، رنگ و روی هر چی بستنی بود تو دنیا عوض شده بود، یا شلِ شل یا سفتِ سفت.
دکتره گفت با هم بیاین پیشم، گفتی چرا اون‌وقت؟ عقب کشیدم، دیدم دلت راضی نمی‌شه داستان نداشته باشیم، سرسخت وایسادی سر حرفت، قرص، لجباز، خودتو و منو دادی به باد، اومدی درستش کنی، اما دیدی نصف منم آب شده، دیگه قلبی نمونده، فقط یه تیکه یخ بودم که منتظر ذوب شدن بود، همه‌ش چشم شدم، دنبال یه لونه بی‌آب‌ودونه می‌گشتم، فقط برای زنده موندن، نه زندگی.
تا همین چند روز پیش، نمی‌خواستم باور کنم از دستم در رفتی، نمی‌خواستم بپذیرم. پیش خودت چی گفتی؟ چی رو گفتی؟ چطوری گفتی؟ چی مونده بود ازم که بشه گفت؟ تا همین چند روز پیش، هنوز دنبال یه چیزی از تو می‌گشتم، نشونه‌ای، صدایی، خاطره‌ای، حتی یه تیکه کاغذ. همه‌ی خرت‌وپرتامونو ریختم وسط، واسه هرکدوم چند دقیقه زل پیدم خوردم، جم نخوردم، صدا نمی‌کردم، فقط زل، فقط انتظار، تا شاید یه تصویر، یه انعکاس، یه سایه ازت بیاد جلو چشمم.
صداتو ندارم، آروم حرف می‌زنی ولی اصرار داری که بری، عین پرنده یا ماهی یا یه گوزن زخمی، لیز می‌خوری از دستم، سر می‌خوری می‌ری، یا شایدم من ول کردم که بری ببینی پشت زمین چیزی نیست، ببینی همه جای زمین همینه، یکی فرار می‌کنه، یکی می‌مونه، همین.
خواستم داستان اومدن و رفتنت رو بنویسم، اما یهو دیدم از وسط کلینیک مشاوره رهیافت سر درآوردم. منشی انگار دلش می‌خواست بپرسه چی شد، یا شاید یه کمی شیطنت کنه و بگه: «دیدی گفتم با این نمی‌شه؟» اما چیزی نگفت. رفتم تو اتاق دکتره، منو نشناخت، 
گفت: شروع کنید، می‌شنوم.
گفتم: من خیلی وقته نخوابیدم.