هر چقدر که بزرگ می شوم

خسته تر

بی حوصله تر

قدم ها را تیز پشت به پشت هم 

شبیه قطاری روی ریل

مقصدم شهری ست که همه می گویند

سرزمینی روی کاغذ های ترحیم

خنده هم دیگر بازاری ندارد

روزهای تباه شده ام

برای راه های رفته دیگران

برای پا گذاشتن 

جای پای قبلی ها

و شب ها

انگار با خودم اصابت می کنم

گیج و منگ و غفلت زده

میان سیاهی

خواب دامنم را می گیرد

یاد آینده می افتم

جایی شبیه هیچ

دنیای یک نفر باضافه هیچ

من ساکن برگزیده دنیایی بی در و پیکر

بی کس، بی پرچم

باید دنبال کسی باشم؟

اینبار خود باید خودم را له کنم

اصابت خود باضافه خود

ضربه خود به خود

جنگ خود بخود

خوردگی

خستگی

خسارت.