۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گره» ثبت شده است

گره

گربه کله اش را به پاهای من می مالید

تو سرت را روی شانه ام گذاشته بودی

جای دست هایمان یادم نیست

دست راستم در دست چپت 

هر دو توی جیب کاپشنم

با دماغ هایی یخ زده 

نوک هایی سرخ رنگ 

شبیه دلقک های سیرک

ببین بیست تا انگشت با هم گره خورده اند

پا بجنبانیم و گره ها را یک به یک باز کنیم

روزی یک گره

بیست روز با منی 

بیست شب با منی،

اما زود تمام می شود

یکسال هم باشد باز زود است

انقدری بین انگشتانمان گره می زنم که تمامی نداشته باشد

هر هزار روز یک گره

باز هم کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

حرف عشق

من محروم از عشقم

و هیچ کمیته ای برای مستضعفان قلبی وجود ندارد

طولانی ترین خیالی که تاکنون بافته ام

گره هایی با طعم عشق دارد

در طول زندگی

دل های زیادی را به دلم گره زده ام

اما هیچ کدام اجابت نشد

اکنون

همان ها گره های کور زندگی من شده اند

که راه گلویم را تنگ می کنند

پاهایم سست می شود

چکار می شود کرد با دلی ضعیف

با آغوشی محروم از دوست داشتن و بودن و موندن

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶