آن موقع بهنام از هر لحاظی با من برابر بود شبیه کفه ترازوی بقالی بودیم که هر تغییر ریزی در آن به چشم می خورد.با کفش های تایگر آن زمان از این سر مزرعه گندم نادرخان تا آن تهش را که نمی شد اصلاً دید کورس می گذاشتیم، یکی من بودم و دیگری دوستی از من و آن دیگری چشم های چوپانی که گام های تیز ما را تا جایی در بلندی تپه ای پوشیده از مه غلیظ می پایید. هر کسی تیز بود و نفس کم نمیاورد و دستی بر آغوش ذرات ریز مه بالای تپه می کشید برنده بود و مغلوب باید یک روز تمام گوسفند ها را به چراگاه می برد و نباید گِلِه ای در کار می بود.
در آن دوران مادرها ترسی از اسیدپاش ها و یاغیان نداشتند برای همین کوچه های روستا سرتاسر پاتوق پسر بچه ها و دختر بچه هایی بود که از صبح الطلوع تا ظلمات شب سرگرم بازی بودیم .ما پسرها یا فوتبال می زدیم یا گیزلین پاچ. و دخترها هم گوشه ای جمع می شدند و گیس های همدیگر را می بافتند.