مـــن برگشته ام به خیـــابانهایی که بی تـــو چشم رهگذرانش مـــرا به سنگ سار محکوم می کند

رســم و آیینی ست که بی تـــو مرا طرد می کنند

 انگار این سیاهی ها خبر از رفتنت ندارند

گــــوی این ها نمی دانند که مــــن دیگر هواییت  نخواهم شد

که ایــنبار خـــط و خـــطوط پیشانیم بـــرای گریستن چــین بر نمی دارند.