بـــند کــفش هایم گسیخته از هــم

رنــگ چشمانم گــریخته از من

درد پــاهایم سکوت می کند

فــقرِ غــرور سرایت می کند

درد قلم بی کاغذ است

دور زمـــان بــه کثرت است

ثـانیه ها

دقیقه ها

حــاکم این تلاطم اند

دفــتر من پر از همین ثانیه ها دقیقه هاست

کــی برسد به دست یــار

تــا که نباشد انتظار