احساس و دل لـــرزیدن های تند تند و اضطراب های منتظر مــاندن های طـــــولانی دیگر در هیچ جــای این آدم بــرفی کـــمین نکرده است. او از روزی که چهره ی غمگین خودش را به روی دیگران بست به جــز چند تــکه سنگ گــرد و پاره ای هویج در موقعیت بینی اش ادعایی ندارد و عرض انــدامش فقط هـمین سنگ های فرورفته درون چشمانش است که کمی خشن تر یا شاید مردتر می نمایدش.

رفته رفته این چشمان ســنگی یکی یکی روی زمین غلت می خورند و شــبیه تــایمر ساعــت تمام شدن را می آورند.

این آدم برفی ! می دانی دوام نمی آورد ؟! یقین بدان حتی اگر مشغول این روزمرگی های آشغال هم شده باشد باز روز دومی انتظارش را نخواهد کشید.

دهشت می گذارد بر تنم این روزهایی که آدم برفی مثالی زندگی خودم شده ام که می ترسم با دیدنت روی انگشتان پــایت ذوبـــم بـــرده باشد.