تا جـــایی حسرت گذشته را می خورم که تبدیل به حـــرص خوردن می شود. موشکافی تمام رفتارها ، حـــرفها و دیالکتیک های متناقض، همه می توانند به اوج تــــحقیر شخصیت یک فــــرد دامن بزنند. درست است تـــاریخ انقضایی که داشته اند تــمام شده است و بحث بر سر آن یعنی گــیر دادن به دستمال سری که لای دراورها گــم شده است.

امّا هر باری که خیالات ذهنم به این ها ختم می شود حرف و حدیث ها و آن غریبه های آشنا ناخواسته تمام خستگی مرا به دوش می کشند و من عاجز از اینکه با تمام وجودم چـــنگ بیندازم بر تمام این پرده های خوش خط و خال که همیشه چشمانم را دستمال سر بستند.

 چـــرکی هایی که بوی خیانت می داد تمام این سالها نــاشسته باقی مانده است.شخصیت هایی که برایت همه چیز بوده اند لااقل مثل دوست ،مثل یک رفیق که همیشه هم کلامت بوده اند جاهایی بزنگاهایی پا به خطا گذاشته اند و گندی که بالا آورده اند راکت مانده است تا استشمام بــوی نامطبوعش چــندش آور باشد.

باز از خــدایم می پــرسم : " وقتی این ها پشت سرم اتفاق می افتاده است کجا بودم ، لای کدام کتاب و رمان عاشقانه قدم می زدم که متوجه نشده ام "

فـــرض بر این می گذارم که کـسی با دروغ نمی خواهد رابطه هایش را حفظ کند و در فــکر بــازی با زندگی من باشد ، امّا این فـــرض است و اگر درست نباشد حکمی به جز سادگی بر پیشانیم نخواهد ماند.

سادگی که همه را به یک چشم ببینی همه را برای خوشبخت بودنــت دخیل بدانی و به اطرافت با خوشبینی تـــمام خیره بمانی ، بیش از حد محبت کنی ، بیش از حد کار دیگران برایت مهم باشد ،نتیجتاً بیش از حد تحقیر خواهی شد.

و روزهایی می رسد که برای فـــرار از رفـــع تکلیف خیلی ها مجبور به لبخند های مـــضحکی باشی که دردی را درمان نمی کند که اگـــر بخندی فکر خواهند کرد که تـــو خوشبختی و همه چیز آرام است و نخواهند پرسید که چــــــــرا ؟!

تـــــرس بی خود از شب هایی که بین خــــواب و بـــیداری واقعیات را هـــزیان وار برای همه روایت کنم تا مـــردانی که به دور از چشم من همه کار کردند و به خیالشان به صـــلاح من نبود که خبردار شوم آبرو بر بــــاد شوند تا هم آنـــها زوال یابند و هم من دیگر صبح روز بــعد را تــجربه نکنم.