یکی از صندلی های چرخ دار را جلو می کشم در حالی که به چشمانش زل زده ام و سعی می کنم زیپ زبانش را باز کنم ، آرام با ناخن هایش روی سطح صاف و صیقلی میز ضرب های ریتمیک بی سر و ته وارد می کند ، نگاهش بسته است مرا نمی بیند امّا خوب می فهمد وقتی که همه ی بهانه ها به سر می رسد می گویم چرا؟ چرا رفتن بهتر از ماندن بود؟ چرا آمدی که رفتنت زود بود ! چرا سرگردانم گذاشته ای ؟ چرا حرف نمی زنی ؟

خیلی بازیگر خوبی شده ایم هم من و هم تو و هم همه ی مردم جامعه ، وقتی کنارم ایستاده ای چنان وانمود می کنی که انگار چیزی نشده است ، سکوت می کنیم و من سنگین می شوم و هر وقت می بینمت به تو نه ، به زندگی فکر می کنم که این بازی ها را برای من تدارک دیده است که خودش هم برای سکانس بعدی چیزی در چنته ندارد.

سرگردانم !