صـــبح ها بر روی آسفالت رنـــگ پـــریده همسایه ، بــرف های کریستالی دانه دانه فــرود می آیند هــنوز یــخ کـــف خــیابان آب نشده است ، هــمسایه بــــا تـــجهیزاتی بــــرف های روی شیشه جــــلو مـــاشین را پـــاک می کند و با چشمان حــــاکی از هــــزار کیسه حــــرف و حدیث مـــرا می پاید همسایه پـــیرمردی عیـــنکی بــا یـــک همسر ، دو پـــسر و هفت دختر می باشد. وقتی می رود بالا پشت بام اردیبهشت سال بعد را می بینم ؛ بــجای این خانه ی دو طبقه ، آپـــارتمان شیک و پیک و مجهزی بـــنا کرده اند . شاید سـال بــعد از آن هــم نــوبت خـانه ما باشد.
بــخار روی شیشه بــاز تمام تصویر را محو می کند سرم را که بــرمی گردانم آیــنه مــقابل ام قرار دارد از بس به فــکر همسایه مانده ام ماسک پوست صورتم را وحشتناک خشک کرده است ، حالا بیا و با بخشیدن حوصله از جیب پدر یا دخل خلیفه ماسک مخصوص پوست خشک را پیدا کن .