کلاً دلیل نـوشتنم کــم رنگ شده است که دیــگر برای نــوشتن عــدله محکمی پیش خودم ندارم. دیگران نیز بــرای به کرسی نشاندن حرف هایم حوصله ای نـدارند، آواز قو شنیدنی ست امّا نه برای خودش و نه برای قورباغه خالدار عوضی و نــه برای دیگران برکه . از 9 ســالگی پیش مـــن و دایــی من نـوشتن جریان داشت ، بــرای نوشتن و خــواندن نــامه ها روز ها و شب ها منتظر می ماندیم، نــه قورباغه بودیم و نــه قـــو خوشگله داسـتان ، دو پســـر نـیم وجبی روسـتایی با سـر و صــورت سوخته از نــور خورشید با لب های ورم کرده و در حـد پروتز های دکتر هاکوپیان جراح مغز و اعصاب بودیم. نامه ها را داخل باغچه ی شماره 2 حیاط زیر خاک پنهان می کردم ، دلیلش را نمی دانم شاید دایی به جای این کــار همه اش را با سیریش مــی زد روی دیوار فـیس بوقش ، نمی دانم من تــرسم از اف بی آی بود یا موساد، پنهان کاری را می گویـم در حد ملاحضات امنیتی ژنو 2 بود. نامه ها بعد از چند بار دیگرسراغــی ازشان نشد، فی الواقع مــا بزرگ تر شدیم و مسئولیت زندگی دوش هایمان را سنگین تر کرده بود. مثل درخت گیـلاس بود بــار بیشتر ، کمر شکسته بهتر.

 اکنون بعد از مــدت ها احساس می کنم مخاطبم دیگر خاص نیست شاید بهنام یا جمال باشد یــا نه جبرائیل پـسر ملا قلی باشد. امسال اینگونه بود کسـی برای ما دلش له له نمی زد گمانم همه فراموشم کرده اند ، خبری از دلم  ندارند ، دلــم برایش تـــالاپ و تـــولوپ می زند، شبیه سبــک بندر جنوب ، ولی کو گوش شنوا !