نفس نفس می زنی
دم و باز دم درست تکرار نمی شود
این یعنی
صدایی برای کلمات نداری
و حوصله هم
آخرین جمله ای که نوشتی کی بود؟
پائیز بود یا زمستان؟
ماه ها گذشته است، می دانم
و دوباره
ریه هایت آچارکشی می خواهند
زیر تیغ می روی
خوب می شوی
و دوباره و دوباره
نگران فردای اتاق عمل
این آخرین بیهوشی ست؟
خوب می شوم؟
می توانم بدوم؟
می توانم تا قله کوه ها که نفس کم دارند
بادبادکها را دنبال کنم!
و
ملافه ها شاهد آشوب تو هستند
و سرمی که چکه چکه به تو جان می دهد.
و مادری که شب و روز کنار تخت بیمارستان ایستاده
تا جانش را فدای تو کند
نمی دانم
این چندمین تیغی ست که اینگونه می برد...
اما من هر بار پای خدا را وسط می کشم
تا کاری کند، دم باز دم شود،
و تو سلامت باشی