حس عجیبی به آدم ها داشتم، طوری دیگر نگاهم می کردند، وقتی کاملا از خواب بیدار شدم تمام آنچه می دیدم بریده هایی از حقیقت را با خود داشتند، میدان همان بود و پیاده روها و آدم هایی که سرشان مشغول زندگی خودشان ، این همان فردای روزی ست که با غریبه هایی آشنا با حرارات آتش گرم گرفته بودیم، اینجا همان ینی محله ایست که مرا بی هیچ طلبی در خود راه داده است، اما بیشتر از یک شب از قبول تن خسته و رنجیده من معذور است، دیگر باید اینجا، این نیمکت فولادی سرد را ترک کنم، دل درد از یک طرف و بی خانمانی بر شقیقه هایم فشار می آورد، باید بلند شوم، جیب هایم آهی در بساط ندارند و وقتی از همه طرف درمانده ای، اسکناس های کاغذی اولین چیزی ست که فکر و ذکر مرا مشغول می کند.
در راه به واقعیت های بین من و مینا فکر می کردم به بهانه های جدایی، به اینکه مینا چقدر خوب بود چقدر مثبت فکر می کرد، حتی شاید با رفتنش در حق من خوبی کرده است و لابد به احتمال برگشتنش.
سستی و خستگی و روحیه ضعیف باعث میشد موقع راه رفتن سرم را پایین بیندازم و همیشه کناره های پیاده رو را برای حرکت انتخاب می کردم، چیزی که در ناخودآگاه انسان شکل میگیرد، اراده ای که بجز امید همه در مقابلش زانو زده اند، باید برای خروج از این وضعیت شغلی باید داشته باشم، دست کم خرج چند لقمه برای سیر کردن شکم و بیشتر برای اجاره خانه یا کرایه مسافرخانه، آن هم فقط برای مدتی محدود.
آخرین باری که با آیسل چویک مدیر بخش داخلی کارگاه درگیر شدم دقیقا آخرین شانس من نیز برای بازگشت دوباره به کارگاه خود به خود منتفی شد، و من آنقدری مغرور تشریف داشتم که التماسش نکنم. آخر موضوع سر هیچ بود اما من جوانی پر انرژی در عنفعوان زندگی و رابطه عاشقانه، سختم بود حرف های آیسل را که پر بود از طعنه و تحقیر، قبول کنم. هر روز قبل تر از ما در ورودی رختکن می نشست تا آمار بگیرد، البته همه می دانستیم که همه آن چیزهایی که در کاغذ می نوشت ارزشی برای کسی نداشت، با این ژست و ادا اطوار هر روز صبح بر روی کلمه مدیر داخلی کارگاه تاکید می کرد تا همه بخصوص من و همکاران خط دو، که همه مرد بودند حساب کار دستمان باشد، دخترها و چند زن هم در قسمت بسته بندی بودند آنها سر تا پا گوش بصدای آیسل بودند؛ چسب رو مرتب بزن، "چشم خانم" درست بچین، مواظب با گوشه هاش تا نخوره، امروز چرا دیر کردی، کارتن ها رو بی خودی پاره نکنین، نیدونین دونه ای چقد آب می خوره و همیشه این چنین سر سخت و بی اعصاب. موقع کار در کارگاه برش کت و شلوار مینا یکی از کارمند های ساده کارگاه بود، اما کاری که انجام می داد از آنی که ما انجام می دادیم تخصصی تر بنظر می رسید، مینا اندازه های استاندار را در رایانه وارد می کرد و دستور برش را می داد، مطمئن نیستم اما حدس می زنم همه ی ما آرزو داشتیم روزی جای مینا باشیم، با خودکار و رایانه ور برویم و با صلابت و اعتماد بنفس قابل ستایشی دستور برش را صادر کنیم، اما کسی مینا نمی شد، اصلا بین دخترها او یک سر و گردن از آنها باهوش تر و کاراتر بود، مینا همکاری نداشت تنها پشت میز می نشست و حتی روزهایی که مرخصی ساعتی می گرفت کسی نبود جای او را پر کند، چون همه می ترسیدم اندازه تار مویی اندازه های برش را اشتباهی وارد کنیم.
آیسل از زمانی که صحبت های من و مینا را در محوطه کارگاه دیده بود، حماقت ها و لجبازی های خودش را شروع کرد، هر روز در حضور همه پرسنل به تیپ و قیافه من گیر می داد و سعی می کرد مرا مضحکه عام و خاص کند، سر این موضوع بود که درگیر شدیم، هر چه از دهنش در می آمد به من و مینا گفت و تهمت های زیرکانه ای برای ما بافت تا راهی برای بازگشت دوباره ما باقی نماند، بعد از آن دیگر سر هیچ کاری نرفتیم و فقط دنبال کارهای کم زحمت و سرگرم کننده گشتیم.
اما این بار من با خیالی پر از مینا دنبال کار می گشتم، هر نوع کاری قبول بود، سخت یا آسان دیگر فرقی نداشت، باید برای اتراق شب جای خواب مناسبی پیدا می کردم و آن هم جز با پول یک روز عملگی بدست نمی آمد. از خیابان ها شلوغ و کاسب های پر چانه گذشتم و با چند تایی از آنها که معلوم بود دستی در دست ها دارند باب صمیمیت و هم صحبتی را باز کردم و یکی پس از دیگری ردم کردند، چون ضامن می خواستند و من اینجا کسی نداشتم، جز مینا، که دیگر غریبه بود. با این اوصاف یاس آلود، خوشبختانه مدیر یکی از شعب های فروشگاه بتا مارک پیشنهاد دست مزد بخورونمیر با کار زیاد و شیفت های مرا قبول کرد و قرار شد بعد از ظهر همان روز فعالیت رسمی خودم را شروع کنم، از هفت روز شش روز تمام وقت کار می کردم و دوشنبه ها روز تعطیلی من بود، که آن هم در دانشگاه می گذشت، وظیفه ای که به من سپرده بودند شبیه کار در کارگاه پارچه بود با آن مدیر داخلی بی اعصابش اما فرقش این بود که نظم اینجا حرف نداشت، داخل سالن اصلی آنجایی که محصولات بهداشتی، شوینده ها، لباس ها، ظروف استیل و خوراکی ها و حتی کاست خواننده ها معروف در کنار هم در قفسه هایی شیک و تمیز چیده شده بودند. همیشه موسیقی ملایمی از لی اسکار پخش می شد و خستگی را از دلهایمان می گرفت.
امشب بیشتر از هر بار خسته و درمانده بنظر می رسم، اما دلم به این خوش است که چند شب را می توانم داخل سالن اصلی روی کارتن ها بخوابم....